دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

۲۰دی۱۴۰۰

وقتی داشتیم آماده میشدیم که بریم مهد تو زودتر رفتی دم در و یه پاشنه کش استیل کوچولو برداشتی و گفتی خودم میخوام کفش بپوشم و من باورم نمیشد که خودت بتوتی ولی وقتی اومدم جلو در دیدم بلهههه خودت به تنهایی پوشیدی😄😍کلی ذوق کردم برات دختر باهوش منی توووو جان دل مادر
ولی تا به تا پوشیده بودی،دیگه بار دوم که رفتیم بیرون خودت پوشیدی و درست بود،تا الان چند بار رفتیم بیرون خودت کتونی هاتو پوشیدی😍🥰 عشق منی تو
خدایا شکرت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

تنفگ

الان سه سال و یک ماهه هستی و چند روزی بود که بهانه میگرفتی که برام تفنگ بخرین،منم گفتم تفنگ برای پسرا هست و شما دختری،دیگه چیزی نگفتی و بعد از چندروز،گفتی:مامان!
میشه من موهامو کوتاه کنم پسر بشم برام تفنگ بخری؟
من😨!!!!!!
و من یخ کردم از این فکر و افکارت😁 الهی من فدات شم سه ساله ی ناز و خوشکلم که میشینی خوب فکر میکنی و دنبال راه حلی برای رسیدن به اهدافت😂
ان شاءالله که همیشه پر تلاش باشی برای رسیدن به خواسته هات ناز دونم....
*دیگه قرار شد بریم و برات تفنگ بخریم،ولی هنوز وقت نکردم برم بیرون
امروز3/آذر/1400

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

مهر1400 خاله هما و بچه ها اومدن خونمون و دو هفته موندن و تو اون دو هفته تو بهترین روزهای زندگیت بود،چون در کنار کسرا بودی و خیلی دوستش داشتی و هر روز از صبح تا شب با هم بودین و بازی میکردین و حتی برای بیرون رفتن هم باز با هم بودین،و کسرا هم خیلی باهات مهربون بود و باهات بازی میکرد و اصلا بحث و دعوای نداشتین،و روزهای خوبی بود ولی خب گذشت و روزی که خاله میخواست بره خیلی بهانه میگرفتی که نه!!!! نباید برن،خیلی سعی کردم راضیت کنم،و همون روز لباس پوشیدیم که همزمان با رفتن اون ها ما تو رو ببریم خانه ی بازی تا زیاد اذیت نشی،اما تو خیلی زیاد وابسته شده بودی به کسرا و خیلی رفتنشون از لحاظ روحی بهت ضربه زد،و همش غمگین بودی و خانه ی کودک خیلی بهت حال و صفا نداد و با گریه اومدی بیرون،اومدیم خونه بردمت حموم چون خیلی دوست داشتی حموم کردن رو ولی اینقدر ناراحت بودی که مثل آدم بزرگا زیر دوش حمام ایستاده بودی و سرت رو زیر انداخته بودی و ساکت اونجا موندی😯و اصلا تو حموم اسباب بازی نیوردی و بازی نکردی،اومدیم بیرون یه شام مختصری خوردی و با اندوه رفتی تو تخت و خوابیدی،ولی شب تب کردی😔از شدت دوری از کسرا،من و بابات خیلی نگران بودیم و تا صبح پاشویت کردیم و گفتیم شاید مریض شده باشی و صبح روز جمعه رفتیم بیمارستان کودکان جون دکتر خودت نبودش تعطیل بود،دکتر گفت مشکل خاصی نداره...
تا چند روز کل بازی هات همون بازی های بود که با کسرا داشتی،خوارکی میخریدیم میگفتی این برای کسرا باشه😔،پسر بچه ها رو از دور میدیدی صدا میزدی کسرررررررا😦
من واقعا نابود شدم از دیدن این همه ناراحتی تو،و بیشتر ناراحت بودم که چقدر سرشار از احساساتی و همیشه دوست داشتم احساساتت در حد معقول باشه،چون ما از سر احساسات زیاد خیلی آسیب دیدیم😞
برات بهترین ها رو از خدا میخوام پرنسس ناز و پراحساسم

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

شهریور00

همیشه عادت داشتی بابت تمام چیزای که برات خریده بودم ازم تشکر کنی و بیشتر شبها موقع خواب میگفتی مرسی که برام بولاس(همون لباس😀)خریدی،مرسی برام کفش خریدی و غیره...

خلاصه چند شب پیش علاوه بر تشکر بابت خریدها،گفتی مامان گفتم جونم،گفتی مرسی برام پا خریدی دست خریدی چشم خریدی😅خلاصه بابت اعضای بدنت ازم تشکر میکردی وااااای خیلی ذوقتو کردم،گفتم اینا رو خدا آفریده من نخریدم،گفتی خدا برام پا خریده دست خریده چشم خریده😂😂😂😂وااااای اینقدر دوست داشتنی بودی که دوست داشتم ساعت ها فقط بوسه بارونت کنم..

مرسی که هستی

شکر حمدا لله

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

گاهی وقت یه سری شیرین کاری هات رو فراموش میکنم بنویسم و ناراحت میشم که چرا ننوشتم،یکیش این بود که وقتی یک سالت بود پی پی میکردی تو پوشکت و میومدی سرتو میچرخوندی و با ناز و ادا فقط پشت سر هم میگفتی بوشور بوشور،شیرازی هم میگفتی😂ولی دلم غش میرفت برات...
یه شب خواب بودی و تو خواب گفتی بوشور،منم خواب آلو بودم اهمیت ندادم بعد دیدم بو بد میاد😮تا بلهههه تو خواب پی پی کردی اونم خیلی کم ولی😂انگار خواب دیده بودی که در حال پی پی کردنی😀
وای که از ناز و ادات و شیرین کاری هات هرچی بگم کم گفتم،تو دنیایی منی امید منی . 
خدایا شکرت بابت تمام نعمت های قشنگت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

عمل من

19مرداد1400
امروز نوبت عمل لوزه داشتم،خیلی نگران بودم که اگر من شب نباشم چقدر به تو سخت میگذره،ولی دکتر گفت احتمالا شب نمیمونم،ولی بازم من نگران بودم،تا الان بالای4-5 ساعت تنهات نگذاشته بودم و این اولین بارم بود و خیلی خودم سختم بود،شب قبلش باهات صحبت کردم که قضیه چیه و تو اینقدر با فهم و شعور بودی که پذیرفتی و بابات تعریف میکرد که صبح وقتی بیدار شدی گفتی مامان رفته گلوشو درست کنه و آروم بودی و کل روز رو با بابا خوش بودی و بهونه نیاوردی،منم وقتی بهوش اومده بودم اولین جمله ای که گفتم ،این بود(دخترم خوابه دلم براش تنگ شده)پرستارا با دقت گوش میکردن و انگار این هذیان های ریکاوری براشون عادی بود😀
اومدم بخش فقط گفتم تماس تصویری بگیرین دلم برای دخترم تنگ شده،انگار کل وجودم پیش تو بود قلبم روحم مغزم پر شده بود از عشق به تو،عاشقانه دوستت دارم...
وقتی اومدم خونه بغلم کردی و اینقدر با فهم بودی که تو این مدت ده روز استراحت مطلق اصلا اذیتم نکردی و خیلی درکم کردی و مواظب رفتارت بودی و این منو به وجد میورد😄
شبا با بابا میخوابیدی و کلا مراقبت از تو از صفر تا صدش با بابا بود و تو هم راضی بود😀
خدا خیر بابات رو بده که عشق منه و فهم و درکت و محبتت همش مثل بابات هست،دوستتون دارم😙

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

صلوات

28تیر1400
امشب بردمت حموم وقتی تموم شد و داشتی صلوان میفرستادی گفتی مامان من میگم الله محمد خلاصه با زبون خودت صلوات فرستادی و گفتی مامان دایی محمد نخوام چون کسری رو ناراحت کرده😨😂واااای پوکیدم از خنده،اخه تو سفر قبلی کسری و متین بخاطر شیطنتاشون محمد تنبیهشون کرده بود و تو الان یادت بود 😁الهی من فدات شم عروسکم
هر شب قبل از خواب میگی مامان قصه بگو،بگو یکی هیچ کس نبود اسمش سوفیا بود😁
یعنی (قصه ی یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یه دختر مهربون بود اسمش سوفیا بود)
کلا عادت داری شبا فقط قصه ی خودتو بگم کارای روزانت،ولی دیشب و امشب اجازه دادی علاده بر قصه ی خودت قصه ی شنگول و منگولم بگم😂
(آفتاب از کدوم طرف در امده...)😅

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

معذرت خواهی

این روزا وقتی کار اشتباهی میکنی و من ناراحت میشم سریع میگی ببخشید معذرت میخوام و اگر من بگم نمیبخشمت منو بوسه بارون میکنی وااای که وقتی تو این حالت میبینمت دلم غش میره از ذوقت،وقتی که بگم بخشیدمت میگی حالا بخند اگر نخندم فکر میکنی نبخشیدم هنوز و ناراحت میشی😁الهی دنیام فدای تو و احساست بشه پرنسس خوشکلم!
کلا روزی 20 بار گاهیم بیشتر معذرت خواهی میکنی و بازم به خرابکاری هات ادامه میدی😂
این روزا خیلی بیشتر از قبل انگلیسی صحبت میکنی و وقتی بازی میکنی کلا جمله های اون فیلم رو میگی

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

موز ماه من😁

23/4/1400
امشب سوم ذی الحجه هست،اول ماه
همه تو سالن مشغول کارهای خودمون بودیم پنجره هم باز بود تو نگاه کردی به آسمون گفتی banana گفتم کو؟ اشاره کردی به آسمون،نگاه کردم دیدم هلال نازک و خیلی زرد اول ماه رو دیدی و میگی موز😂واااای نمیدونستم بخورمت یا بخندم یا بوسه بارانت کنم
عاشق تعبیراتم

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

عید نوروز شد و با توکل بخدا با قطار رفتیم شیراز ولی قبلش با الکل کل کوپه رو ضد عفونی کردیم،و با خیال راحت شب رو گذرونیدم،تو طول سفر هم کلا پروتکل های بهداشتی رو رعایت میکردیم و خیلی مراقب بودیم ،که ناگهان توی13 بدر کرونا شد مهمون ناخونده ی ما😯 خانواده ی عمه و دختراش و شوهرش درگیر بودن و بعدش آقا جون و عزیز گلی منم بعد از اینکه اومدیم خونه متوجه شدم که بلللللله کرونا جان مهمون بدن من شده و منم باید میزبان بدی باشم تا هرچه زودتر مهمونیش به پایان برسه😀 خالصه جنگ بین من و کرونا شروع شد و خوشبختانه من پیروز شدم،کل 15 روز رو ماسک داشتم حتی تو خواب،ولی نمیدونم تو هم گرفتی یا نه؟ولی خب بیرون رویت زیاد شده بود و یه هفته بعدش صبح بیدار شدی با تب بالا و من مردم از شدت ناراحتی بابا مرخصی گرفت و زورتر اومد بردیمت دکتر و گفت اگر تب ادامه دار بود باید تست بده،که الحمدالله تبت یک روزه بود و زود هم تموم شد😄 ولی الحمدالله بابا رو خوب تقویت کردیم که شکر خدا نگرفت و امیدوارم که نگیره
راستی بگم برات که کرونا برای من خیلی راحت گذشت و در حد سرما خوردگی بود...
ولی خیلی ها جون خودشون رو از دست دادن بخاطر این ویروس بیرحم!
 روزها خیلی غم انگیز و دلهره آور بود،خیلی ها با پای خودشون میرفتن برای بستری ولی دیگه بر نمیگشتن😑 و این خیلی غم انگیز بود
دقیقا مثل مناطق جنگ زده بیمارستان پر شده بود از بیماران بد حال کرونایی...
خدایا به مهربانت قسم این بیماری منحوس را ریشه کن کن..

  • آنشرلی ...