دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

چای استخونی

 امروز اول زمستون۱۴۰۱ هر دو تا آقاجون و عزیز جونا طبق روال هر سال مهمون خونمون بودن،همه دور هم بودن و گرم صحبت و چای خوردن کنار بخاری،منم داشتم بهت شام میدادم،خورشت کرفس و برنج،یه دفعه دیدم یه چی کردی تو دستات و رفتی سمت فلاسک و درش رو باز کردی،عزیزجونا نتونستن مانعت بشن،و یه دفعه اون چیزی که تو دستت بود انداختی توی چای تازه دم🤣 اخه به هوای چای دارچین که تو ذهنت بود این کارو کردی. وااااای ترکیدیم از خنده،چای استخون درست کرده بودی😂
یه کم شیطون شدی،این بار همشون میگفتن سوفیا اندازه ی ده تا بچه اذیت میکنه😅
من فدات بشم جگر گوشم❤️❤️

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

مابا_باما

بعضی کلمات خیلی بامزه ای که میگفتی دوست داشتم بنویسم اما بغضیاشو یادم رفته

اما وقتی میخواستی من یا بابا رو صدا بزنی وقتی سه سالت بود میگفتی مابا گاهیم میگفتی باما😂 خیلی بامزه بود.

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

اگزما

فروردین۱۴۰۱ رفتیم تعطیلات عید نوروز شیراز الحمدالله خوب و خوش گذشت،اما وقتی برگشتیم خونمون متوجه شدم کنار لب پایینت دونه های ریز کنار هم زدی و همه زیر پوستی بودن خیلی کم بود اولش فکر می کردم بخاطر بادمجون باشه،خیلی برام اهمیتی نداشت اما ده روز گذشت و اینا نرفتن،خیلی تو فکر رفتم که چی شده و گذشت نزدیک به۲۰ شد دیدم یه‌ کم بیشتر شدن،این بود که با بابا خیلی نگران شدیم و یه نوبت از متخصص پوست گرفتیم و رفتیم دکتر و بعد از معاینه گفت: اگزما گرفتی خیلی ناراحت شدیم 😔و دکتر کرم و پماد و پن صورت داد و گذشت بعد از چند روز دیدم خوب که نشدی بلکه دارن بیشترم‌ میشن😭 کارم شده بود غصه و گریه از صبح تا شب توی نت مطلب میخوندم راجع به اگزما دیگه کلافه شده بودم خیلی حالم بد شده بود دکتر میگفت‌ اگر کنترل نشه‌ کل صورتشو‌ میگیره،خلاصه ده روز نگذشته بود که کلی توی نت گشتم و یه متخصص پوست خوب پیدا کردم و رفتیم پیشش صبح زود،توی مطب شلوغ بود و تو هم خیلی شیطونی میکردی 😂 دکتر از مانیتورش دیده بود گفته بود اینو سریع پذیرش کنین‌ که مطب رو به هم ریخته،رفتیم دکتر یه کم بد اخلاق بود و تو داشتی دست به وسایلای اتاقش میزدی عصبانی شده بود🥺 من و بابا چون به شیطنتات عادت کرده بودیم برامون عادی بود😀،اما دکتر داشت سعی میکرد زود راه بندازه کارمون رو و بریم😂 خلاصه این دکتر هم گفت اگزماس،😞 و من و بابا غمگین ترین بودیم و کل هم و غممون شده بود اگزما تو،خیلی ناراحت بودیم.

داروهات رو ادامه دادیم و خیلی غصه میخوردیم یه روز نذر امام حسین کردم چهار کیلو برنج که توی روز تاسوعا و عاشورا بدم تا اگزمات خوب بشه،خلاصه داروها رو میزدی و تنها زمانی خوب بودی که پماد میزدی!یعنی مصرف نمیکردی باز بیشتر میشد.

ماه محرم شد و من یه دست لباس مشکی برات خریدم و هرشب به همراه خاله سمیرا که به تازگی باردار شده بود و ویار داشت پیش ما بود،میرفتیم مسجد و عزاداری و بعدشم نذری میخوردیم، دهه تمام شد و من نذرمو دادم و محرم هم تمام شد،به برکت نذر من و برکت و رحمت نذری های که تو مراسم امام حسین خوردی صورتت خوب شد،و اگزمات رفت که رفت😍 فدای امام حسینم بشم من.

منو  بابا خیلی خوشحال بودیم و شکر خدا میکردیم.

ولی دستمال کاغذی زیاد میکشیدم دور دهنت و همین احساس میکنم عامل شروع اگزمات بود.

الحمدالله

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

من همیشه عادت دارم بغلت میکنم بوست میکنم و میگم تو هدیه ی خدای ،خدا تو رو به من هدیه داده،تو عشقمی جونمی،و کلی کلمات محبت امیز دیگه و بیشترش اینا بود.

یه روز خیلی اذیتم کردی و من خیلی ناراحت شدم و دعوات کردم تو هم بغض کردی و با بغض گفتی،مامان خودت دوفتی(گفتی) خدا داده،مامان من خدا داده به تو🥺 وای دلم غش رفت برات قلبم گرفت واسه حرفات،وااای که‌ چقدر ناز داری عروسک مامان،خیلی دوستت دارم

اما چند ماهی هست خیلی شیطون شدی..

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

حموم وسط خونه

اواخر مرداد1401 بود بخاطر ماه محرم بود و ما کل دهه ی اول رو میرفتیم ه‍یئت مریض شده بودیم عمه لیلا هم اواخر دهه با ما بود و اونا هم مریض شدن،نمیدونم کرونا بود یا نبود ولی به خیر گذشت، یه روز یه کم بخاطر داروها حالم خوب نبود رفتم شربت خوردم روی تخت دراز کشیدم تو هم توی سالن تلوزیون نگاه میکردی،منم گویا خوابم برده بود،یه لحظه با صدای بابات از خواب بیدار شدم تا از سر کار اومده و به تو میگه حموم بودی سوفیا؟؟ من از خواب پریدم اومدم سالن دیدم تا بله رفتی وسط سالن حموم کردی😐 خودتو شسته بودی از سر تا پا،یه شربت استامینوفن هم شیشه ی خالیش کنارت بود،گفتم سوفیا این شربت رو کی خورده؟ گفتی دو تا قاشقش خودم خوردم بقیش رو دادم فرش خورد🤣 وااای نمیدونستم از ترس اینکه مبادا خودت خورده باشی سکته کنم یا بخندم،خلاصه زنگ زدم اورژانس و‌موضوع رو گفتم،گفتن چون حال عادی داره نگران نباش، فرش شده بود پر از آب و زیرش تشت گذاشتیم بخاری روشن کردیم سشوار گرفتیم تا کمی آبش تبخیر بشه،لب تاپ رو بلند کردم آب ازش چکه میکرد،اونم سشوار گرفتم تا خشک شه، منم برای تنبیهت گذاشتمت تو اتاق سه دقیقه بمونی...

 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

نمایشگاه کتاب

بابات همیشه برات کتاب زیاد میخرید و این باعث شده بود که علاقه ی خیلی زیادی به کتاب داشته باشی، و هر جا میرفتیم و کتاب میدیدی میرفتی سمتش،بهار۱۴۰۱ به همراع بابات رفتیم نمایشگاه کتاب تا هم با نمایشگاه کتاب آشنا بشی همم کتاب بخری،از محیط نمایشگاه خیلی خوشت اومده بود و از این غرفه میرفتی اون غرفه و از دیدن اون حجم کتاب هیجان زده شده بودی و خیلی خوشحال بودی و بعضی کتابا رو بر میداشتی نگاه میکردی و به انتخاب خودت کتابای رو که دوست داشتی خریدی...

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

اولین مهد

آبان1400 مهد قرآن ثبت نامت کردم،بخاطر کرونا تعداد بچه ها خیلی کم بود نهایتش چهار پنج نفر بودین،روز های اول کمی رو میگرفتی و پشت من قایم میشدی و سلام نمیکردی،کم کم با معلمت که صداش میکردن آبجی زهرا دوست شدی و محیط رو دوست داشتی مخصوصا که کرونا باعث شده بود که زیاد نشه جای رفت و این مهد رفتن برات جذابترین بود،روزهای اول من توی دفتر مدیر میموندم تا تو احساس امنیت کنی،وقتی دیگه بدون من مشکلی نداشتی و میگفتی مامان دیده( دیگه)برو اما من خودم نمیتونستم برم خونه و تنها باشی،یکی باید منو راضی میکرد که برم😂ین شد که من  چهار ماه هر بار میموندم اونجا تا کلاست تموم شه،چون یه پسر بچه به اسم امیر علی بود اذیتت میکرد من حس بدی داشتم و نمیتونستم برم خونه،تا اینکه امیر علی دیگه مهد نیومد و منم خوشحال بودم و این شد که دیگه تو رو میزاشتم مهد و خودم برمیگشتم خونه

توی مهد تو از بقیه کوچیکتر بودی و چون بچه ها رو دوست داشتی و محکم بغلشون میکردی باعث شده بود ازت ناراحت باشن 😅چون من بغلت میکردم و محکم بوست میکردم تو هم همین کار رو برای دوستات تکرار میکردی😀پس اول من باید اصلاح میشدم...

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

فراق از موش موشی

بهمن۱۴۰۰
یه عروسک موش داری اسمش رو گذاشتی موش موشی خیلی دوستش داری و هر شب میزاری بغلت و میخوابی و خیلی زیاد بهش وابسته هستی هرجا بریم میاریش با خودت مهمونی گردش مسافرت هرجاااا...
یه روز با خودت بردیش مهد قرآن وقتی برگشتی فراموش کرده بودی بیاریش خونه و جا مونده بود مهد☹️
شب خیلی گریه کردی و ما سرگرمت کردیم با عروسک های دیگه و خوابت برد،شب ساعت۳ بیدار شدی و گریه میکردی و میگفتی من موش موشیم میخوام😄باز من و بابا کلی نازت کردیم و بالاخره خوابت برد..‌

  • آنشرلی ...
  • ۱
  • ۰

اون روز

۱۷فروردین۱۴۰۱
توانایی حل مسئله ی خیلی قویی داری همیشه هرجا گیر کنی دنبال راه حل میگردی و اینقدر راه حل های که پیدا میکنی جذابه‌ که‌ کلا از ذوق فقط میخندیم😅 من فدای تو بشم دختر نازم...
اون روز رفتیم بانک کارتم رو بگیرم
دکتر هم باید میرفتم،توی بانک اینقدر  کنجکاو بودی و کار به همه چی داشتی که کارمندا گاهی ذوق میکردن گاهیم میدیدن من اذیت میشم تلاش میکردن کارم رو راه بندازن😂هر کدومشون ازم میپرسیدن کارت چیه و این شد که خارج از نوبت یکی فرم بهم میداد پر کنم یکی هم کارم رو راه مینداخت😅 خانمی که اونجا بود اومد گفت خانم ماشاءالله چقدر خودت آر‌ومی اما دخترت ماشاءالله خیلی شیطونه😁گفتم اره دیگه😅
بعدشم رفتیم مطب خانم دکتر اونجا دوست پیدا کرده بودی و تو حیاط کلی با هم بازی کردین اونجا هم خانم دکتر داد میزد میگفت بیایین بچه هاتونو ببرین وای دیگه خندم گرفته بود
خلاصه ناز دخترم تو خیلی عزیزی و شیطون😁
خدایا شکرت و از تو سپاسگزارم که دختری باهوش و ناز بهم دادی...

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

قوی شدنت

۲۲اذر۱۴۰۰
اقاجون و عزیز گلی و مامانم و عمه ف اومدن خونمون و تو خوشحال ترین بودی و از حضورشون ذوق میکردی؛عمه قلیون چاق کرد و بیخبر از ذغالی بود که افتاده گفت آشپز خونه و تو هم بی هوا پا گذاشتی روش و کف پات سوخت من خونه نبودم اقا جون ض رو برده بودم چشم پزشکی،ولی گفتن تو با تمام وجودت اشک ریختی و گریه کردی و من وقتی فهمیدم خیلی حالم بد شد و حس گریه داشتم اما برای اینکه عمه خجالت نکشه خودمو جمع کردم و جلو اشکامو گرفتم....
عمه رفت و اقاجون ب و دایی شهرام اومدن و تو چنان با دایی مچ شده بودی و باهاش بازی میکردی که باور کردنی نبود و تو هر لحظه دوست داشتی در کنار یا اغوشش باشی(چون دایی قلبی پر از حس و عشق و محبت و مهربونی داره و همه دوستش دارن)
وقتی اونا رفتن شیراز بغض کردی و اشک ریختی ولی وقتی باهات صحبت کردم به چشمای من خیره شده بودی و با دقت به حرفام گوش کردی و پذیرفتی که هر مهمونی باید بره خونشون!!و این اخلاقت که حرفامو میفهمی برای من بزرگترین و با ارزشترین هست،
من فدای فهم و منطقت بشم جااااان دلم ...‌
تو همین روزا بود که یه شب بابا موقع خواب ازت پرسید سوفیا پول بده اقاجون تا بره خرید کنه اخه اقاجون گناه داره پول نداره!!!!( تو فکر کردی و گفتی من کار نتردم و کارت هم ندالم من دختررررم!!!!! باید بازی بوتونم)وااای که من و بابا غش کردیم برات اخه تو چرااااااا اینقدر با فهم وشعوری کوچولوی سه ساله ی با هوش من🥰😍😘

  • آنشرلی ...