دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عید نوروز شد و با توکل بخدا با قطار رفتیم شیراز ولی قبلش با الکل کل کوپه رو ضد عفونی کردیم،و با خیال راحت شب رو گذرونیدم،تو طول سفر هم کلا پروتکل های بهداشتی رو رعایت میکردیم و خیلی مراقب بودیم ،که ناگهان توی13 بدر کرونا شد مهمون ناخونده ی ما😯 خانواده ی عمه و دختراش و شوهرش درگیر بودن و بعدش آقا جون و عزیز گلی منم بعد از اینکه اومدیم خونه متوجه شدم که بلللللله کرونا جان مهمون بدن من شده و منم باید میزبان بدی باشم تا هرچه زودتر مهمونیش به پایان برسه😀 خالصه جنگ بین من و کرونا شروع شد و خوشبختانه من پیروز شدم،کل 15 روز رو ماسک داشتم حتی تو خواب،ولی نمیدونم تو هم گرفتی یا نه؟ولی خب بیرون رویت زیاد شده بود و یه هفته بعدش صبح بیدار شدی با تب بالا و من مردم از شدت ناراحتی بابا مرخصی گرفت و زورتر اومد بردیمت دکتر و گفت اگر تب ادامه دار بود باید تست بده،که الحمدالله تبت یک روزه بود و زود هم تموم شد😄 ولی الحمدالله بابا رو خوب تقویت کردیم که شکر خدا نگرفت و امیدوارم که نگیره
راستی بگم برات که کرونا برای من خیلی راحت گذشت و در حد سرما خوردگی بود...
ولی خیلی ها جون خودشون رو از دست دادن بخاطر این ویروس بیرحم!
 روزها خیلی غم انگیز و دلهره آور بود،خیلی ها با پای خودشون میرفتن برای بستری ولی دیگه بر نمیگشتن😑 و این خیلی غم انگیز بود
دقیقا مثل مناطق جنگ زده بیمارستان پر شده بود از بیماران بد حال کرونایی...
خدایا به مهربانت قسم این بیماری منحوس را ریشه کن کن..

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

الان دو سال و هشت ماهت شده و برای خودت پرنسسی شدی،شیرین زبون و زیبا و مهربون،گاهی خیلی خوب میفهمی و من از این همه درک و معرفت به وجد میام،و هر لحظه با دیدنت کلی شکر خدا میکنم که تو رو به ما داده،وقتی شب میشه و میخوابی به کارها و شیطنت های روزانت فکر میکنم یه عالمه دلتنگت میشم و آروم میبوسمت تا بیدار نشی یه دقت...
شبا قبل از خواب کارهای روزانت رو در قالب داستان بهت میگم خوب بد هاش و راه های اصلاح و صحیحش رو هم میگم،ولی اسم شخصیت داستان سوفیا نیست هر بار یه اسم جدید میگیم😀 و  خودت در آخر میگی اون سوفیا بوووووده من بودم😂 من و بابا هم ریز ریز زیر پتو میخندیم که متوجه نشی که نکنه لو بریم😁 الهی من فدات شم عروسک قشنگم..
گاهی چیزای رو میگی و درک میکنی که باورم نمیشه ...
خلاصه صبح ها زود بیدار میشی و به زور منو بیدار میکنی و تند تند میگی صب بدیر یعنی صبح بخیر😀 میگی ساعت9 شده من نمیدونم اینو از کی یاد گرفتی😄 و من که بیدار میشم کافی نیست باید با هم بریم تو سالن!!!!
گاهیم من طولش میدم تو هم کم کم کنارم میخوابی و ده بار بیدار میشی و میگی ساعت9 شده😀
خلاصه بگم که هم جانی و هم نفس
خدارو شاکرم بخاطر داشتنت...
یه دنیا دوستت دارم پرنسس زیبایی ها

  • آنشرلی ...