دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمایشگاه کتاب

بابات همیشه برات کتاب زیاد میخرید و این باعث شده بود که علاقه ی خیلی زیادی به کتاب داشته باشی، و هر جا میرفتیم و کتاب میدیدی میرفتی سمتش،بهار۱۴۰۱ به همراع بابات رفتیم نمایشگاه کتاب تا هم با نمایشگاه کتاب آشنا بشی همم کتاب بخری،از محیط نمایشگاه خیلی خوشت اومده بود و از این غرفه میرفتی اون غرفه و از دیدن اون حجم کتاب هیجان زده شده بودی و خیلی خوشحال بودی و بعضی کتابا رو بر میداشتی نگاه میکردی و به انتخاب خودت کتابای رو که دوست داشتی خریدی...

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

اولین مهد

آبان1400 مهد قرآن ثبت نامت کردم،بخاطر کرونا تعداد بچه ها خیلی کم بود نهایتش چهار پنج نفر بودین،روز های اول کمی رو میگرفتی و پشت من قایم میشدی و سلام نمیکردی،کم کم با معلمت که صداش میکردن آبجی زهرا دوست شدی و محیط رو دوست داشتی مخصوصا که کرونا باعث شده بود که زیاد نشه جای رفت و این مهد رفتن برات جذابترین بود،روزهای اول من توی دفتر مدیر میموندم تا تو احساس امنیت کنی،وقتی دیگه بدون من مشکلی نداشتی و میگفتی مامان دیده( دیگه)برو اما من خودم نمیتونستم برم خونه و تنها باشی،یکی باید منو راضی میکرد که برم😂ین شد که من  چهار ماه هر بار میموندم اونجا تا کلاست تموم شه،چون یه پسر بچه به اسم امیر علی بود اذیتت میکرد من حس بدی داشتم و نمیتونستم برم خونه،تا اینکه امیر علی دیگه مهد نیومد و منم خوشحال بودم و این شد که دیگه تو رو میزاشتم مهد و خودم برمیگشتم خونه

توی مهد تو از بقیه کوچیکتر بودی و چون بچه ها رو دوست داشتی و محکم بغلشون میکردی باعث شده بود ازت ناراحت باشن 😅چون من بغلت میکردم و محکم بوست میکردم تو هم همین کار رو برای دوستات تکرار میکردی😀پس اول من باید اصلاح میشدم...

  • آنشرلی ...