آبان1400 مهد قرآن ثبت نامت کردم،بخاطر کرونا تعداد بچه ها خیلی کم بود نهایتش چهار پنج نفر بودین،روز های اول کمی رو میگرفتی و پشت من قایم میشدی و سلام نمیکردی،کم کم با معلمت که صداش میکردن آبجی زهرا دوست شدی و محیط رو دوست داشتی مخصوصا که کرونا باعث شده بود که زیاد نشه جای رفت و این مهد رفتن برات جذابترین بود،روزهای اول من توی دفتر مدیر میموندم تا تو احساس امنیت کنی،وقتی دیگه بدون من مشکلی نداشتی و میگفتی مامان دیده( دیگه)برو اما من خودم نمیتونستم برم خونه و تنها باشی،یکی باید منو راضی میکرد که برم😂ین شد که من چهار ماه هر بار میموندم اونجا تا کلاست تموم شه،چون یه پسر بچه به اسم امیر علی بود اذیتت میکرد من حس بدی داشتم و نمیتونستم برم خونه،تا اینکه امیر علی دیگه مهد نیومد و منم خوشحال بودم و این شد که دیگه تو رو میزاشتم مهد و خودم برمیگشتم خونه
توی مهد تو از بقیه کوچیکتر بودی و چون بچه ها رو دوست داشتی و محکم بغلشون میکردی باعث شده بود ازت ناراحت باشن 😅چون من بغلت میکردم و محکم بوست میکردم تو هم همین کار رو برای دوستات تکرار میکردی😀پس اول من باید اصلاح میشدم...
- ۰۱/۰۵/۲۱