دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سینه خیز

جمعه26 بهمن1397
امروز خیلی روز خوب و متفاوتی بود،مقداری اسباب بازیهات رو  با فاصله گذاشتم جلوت و تو خلی دوست داشتی تو دستت بگیری ولی باید تلاش میکردی و منم کمکت کردم و دست گذاشتم کف پاهات تا راحت تری حرکت کنی وااااای باورم نمیشد تو دو بار سینه خیز رفتی اصلاااااا اون لحظه و صحنه رو فراموش نمیکنم خیلی حس خوبی بود جیغ زدم گفتپ وااااای خدای من حسسین ببین سوفیا داره سینه خیز میره،اونم کلی ذوق کرد و تشویقت کردیم و هرچی بوست میکردم سیر نمیشدم😊خیلی دوستت دارم

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

چهار ماهگی

یکشنبه 21 بهمن1397
امروز وقت واکسن چهار ماهگی تو بود،بابا رفت سر کار تا ساعت ده بعدش مرخصی گرفت بدو بدو اومد خونه و تو رو بغل کرد و رفتیم بهداشت،بابا سعی میکرد سمتی بره که آفتاب باشه و خدای نکرده سردت نشه و کلی ذوق میکرد و تو رو میبرد،منم ازپشت ذوق شما دوتا رو داشتم و تند تند میومدم،ولی طبق معمول بابات ده قدم از من جلوتر بود و من باید میدویدم😀...
خلاصه رسیدیم بهداشت و کمی شلوغ بود و بابات حواصش بود که نوبت ما حفظ بشه،تو رو بردیم داخل،وزنت کردن شده بودی شش کیلو و پونصد،قدتم 65 ، گفتن همه چیش خوبه شکر خدا،بعدش رفتیم برای واکسن من دل تو دلم نبود و غصم گرفته بود که الان تو میخوای گریه کنی و بخاطر همین پیشت نیمدم و داشتم گریه میکردم😔 آخه تحمل جیغ زدنت رو نداشتم چون تو عمر منی،نفس و همه کس منی،ولی بابا پیشت بود و داشت باهات حرف میزد و تو میخندیدی الهی بمیرم وسط خندهای قشنگت آمپول زدن و تو داد و گریه😢 منم گریه😭...
سریع اوردیمت خونه و استامینوفن از داروخونه گرفت بابات دادیمت و تا عصر حالت خوب بود ولی ساعت6 تب کردی و ما بیقرار بودیم،و دماسنجامونم دقیق نشون نمیداد،منم رفتم داروخونه و دماسنج جدید اوردم و خیلی خوب کار میکرد و تب تو38 بود😑 با کمک بابا پاشویت کردیم و سر وقت قطره میدادیم،خلاصه این روال کار ادامه داشت تا اینکه تبت رفت رو39 خیلی ترسیدیم و زنگ میزدیم داروخونه بیمارستان و سوال میکردیم که چیکار کنیم و اونام خیلی دلسوزانه پاسخ میدادن،و در آخر مجبور شدیم سه چهارم شیافت رو بهت بزنیم،بعد از شیافت تبت اومد رو38 و ما کمی خیالمون راحت شد و من به بابات گفتم تو برو بخواب،ساعت چهار بابات خوابید،ولی من بیدار بودم و مراقب تو تا ساعت 7 صبح که صدا بابا زدم و شیفتمون رو عوض کردیم،و بازم تب داشتی من یک ساعت خوابیدم و سریع بیدار شدم،خلاصه این روال چک کردن تو و رسیدگی ادامه داشت تا ساعت3 صبح فرداش که تبت اومد پایین😄 خیلی حس خوبی بود با وجود اینکه چشام از شدت خواب باز نمیشد بازم تلاش کردم و دائم تو رو چک میکردم کمی میخوابیدم و بعدش سریع بیدار میشدم،تا اینکه صبح دیگه شکر خدا تب نداشتی ما هم به آرامش رسیدیم😊
خدایا بابت تمام نعمتات شکرت😙

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

هیجان

روز جمعه یعنی 12/11/97 من و تو و بابا به همراه عمو حمید رفتیم نمایشگاه مبل و این اولین باری بود که تو بیدار بودی و داشتی با تعجب و هیجان خیابونا رو تماشا میکردی و اینقدر محو تماشای اطراف بودی که اگر میزاشتمت تو بغلم که دراز بکشی جیغ میزدی که بلندم کن😁 الهی مامان فدات بشه دختر نااااازم بعدش خسته شدی و کمی خوابیدی و تو سالن نمایشگاه بغل بابا بودی و با دقت همه جاها رو رصد میکردی اینجوری😮
البته برات بگم که ما تو رو بیرون میبردیم ولی لای پتو بودی بسکه هوا سرد بود و نمیزاشتیم از پتو خارج شی و تو هم اونجا به ناچار لالا میکردی😀...
الانم آقاجونا دارن میان خونمون و من منتظرشونم بابات هم لالا کرده و تو هم تو بغلمی و برات لالایی خوندم تا خوابت برد البته بزارمت سر جات گریه میکنی،انگار باید تو آغوشم خوابت کنم و این حس خوب و لذت بخشیه😊
راستی امروز 7 بار پی پی کردی😨از بس شستمت و پوشکت کردم پاهات له شد و به گریه افتادم و باباتم چشاش پر اشک شد و میخواست گریه کنه ولی خب خوداری میکرد و ناز تو رو میکشید،کلی پودر زدیم و تند تند عوضت کردیم تا کمی بهتر شدی شکر خدا،امروزم یعنی چهاردهم بهمن ماه من رفتم برا دندونم و چون هوا سرد بود بابات مرخصی گرفت و پیش تو موند تا من بیام و تو وقتی من نبودم پی پی کرده بودی😁 الهی بمیرم بابات شسته بودت😂 دلم براش سوخت آخه بابات بد دله ولی ایقد دوستت داشت که با جون و دل بهت میرسید...
خدایا شکرت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

لباس

از وقتی دو ماهه شدی من تو مغازه ها دنبال یه لباس زمستونه برای تو بودم،هر چی لباس میخریدم تا سایزت نیست،همشون واست گنده بودن،چون بابات اجازه نمیداد تو رو بیرون برم که مبادا سرما بخوری مجبور بودم لباس بگیرم بیارم خونه تنت کنم،منم قبل از خرید دیگه با فروشنده عهد میبستم که اگر سایزش نبود پس بگیره اونام اوکی میدادن،سه بار من فقط لباس پس دادم😂،الهی دورت بگردم دختر کوچولوی من،خلاصه بعد از کلی دوندگی بالاخره یه لباس خرگوشی خوووشکل واست گیر اوردم و تنت کردم خیلی بهت میومد و نااااز شده بودی هر چند یه کم برات بزرگ بود،حالا دیگه بابات اجازه داده وقتی هوا خوب بود و خودشم خونه بود تو رو ببریم ببرون تا تو هم با دنیایی بیرون از خونه آشنا بشی،قراره 22 بهمن که تعطیلات زیاده بریم شیراز چهلم مادر بزرگ من ولی چون تو این روزا کمی لجباز شدی و کمتر شیر من رو میخوری خیلی حال و حوصله شیراز رفتن رو ندارم،فعلا بعد از کلی ناز کشیدن تو یه رب شیر من رو میخوری اونم با کلی گریه😒،بعدشم شیر خشک با قاشق بهت میدم که شیشه شیر و فراموش کنی دیروز کشیدمت شش کیلو و صد و ده بودی،باید تو یک هفته 300 گرم اضاف کنی ،با این روش اگر اضاف نکردی باید روشم رو عوض کنم،از وقتی دنیا اومدی من کلا درگیر شیر بودم،حالا که با رابط نمیخوری و شیر من تقریبا سیرت میکنه میخوای ول کنی😢
گاهی وقت میگم ولش کن شیر خشک بدمش ،ولی تو هر کتابی میخونم میگن هیچ چیز شیر مادر نمیشه،و شیر مادر خیلی مقویه،منم تلاش میکنم تا تو از این نعمت خدا بهره ببری،توکل به خداااا
گاهی وقتم میگم میدوشم بهت میدم😁ولی دوشیدن اونم با شیر دوش دستی خیلی عذابه و دردسر داره...
97/11/11

خدایا شکرت

  • آنشرلی ...