دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

۱ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وقتی تصمیم گرفتیم بچه دار شیم تو همیشه دعا میکردی و چشماتو میبستی و دستاتو قفل میکردی به هم و میگفتی خدایا به من یه آبجی بده،روزی که تستم مثبت شد و تو خوشحال ترین بودی،روز ها و ماه ها گذشت و تو هر روز انتظار میکشیدی که نی نی به دنیا بیاد،تا اینکه به ماه آخر که رسیدیم برای نی نی و تو لباس خریدیم،وسایلاشو جمع آماده میکردیم و هر شب با بابا راجع به بیمارستان و زایمان و روز های پیش رو صحبت میکردیم و تو هم گوش میکردی.

توی همین روزها بود که متوجه تغییر رفتارت شدم،هر روز به من وابسته تر میشدی و کلاس تکواندو که میرفتیم دیگه سر تمرین نمیرفتی و کنار من بودی و گاهی گریه میکردی که موقع تمیرین من نرم اتاق مادران و بیام سالن که تو هم منو ببینی،گاهی هم گریه میکردی و میگفتی مامان من نمیخوام حتی یک شب هم بدون تو بخوابم و فهمیدم تمام دغدغه ها و نگرانی هات بخاطر همون یک شبیه که میخوای بدون من باشی، و من خیلی باهات صحبت میکردم و بغلت میکردم و آروم میشدی و خودم از درون ناراحت بودم و نگرانت میشدم خلاصه،هر روز لباس های نی نی رو می آوردی و بازی میکردی...
تا این که روز زایمان رسید و عزیز جون اومد پیشمون،دهم آبان صبح زود بیدار شدیم و همگی رفتیم بیمارستان،بابا هم برات تو کوله پشتیش خوارکی و دفتر نقاشی اورد و رفتین نماز خونه ی بیمارستان و اونجا موندی و من رفتم اتاق تا آماده شم برای زایمان،وقتی لباس پوشیدم و اماده عمل بودم گفتن همراه بیاد برای بدرقه و من روی ولیچر بودم وقتی منو دیدی نزدیکم نشدی و گفتی کو نی نی😅گفتی عمل کردی؟؟؟
من رفتم و نی نی به دنیا اومد و تو با کلی ذوق اومدی و نی نی رو دیدی،و چقدر شبیه تو بود و اینو همه تایید میکردن،تو شب رو پیش بابا بودی و شکر خدا آروم بودی،موقع مرخص شدن گفتن که نی نی زردی داره و باید بستری شه و این بود که من و نی نی شش روز بیمارستان بستری بودیم و تو هم خانم و صبور بودی و اون مدت رو مدارا کردی و‌کنار بابا میخوابیدی شکر خدا،هر روز میومدین بیمارستان و میگفتی من برای آبجیم دعا کردم که زود زردیش خوب بشه و من هزاران بار فدات میشدم کم بود...
نی نی مرخص شد و اومدیم خونه روز های اول تو خیلی عصبی بودی و اغلب داد میزدی و بهونه میگرفتی و روزهای ناآرومی رو گذرونیدم تا اینکه بعد از ده بیست روز با شرایط کنار اومدی و بهتر شدی و خیلی مهربون بودی با نی نی سبد لباستو بهش دادی کمد لباستو بهش دادی و کلی کارهای خوب دیگه و این حس خوبی بود برای هممون و خداوند رو شاکرم.
البته‌ ما اول تمام محبت ها رو نثار تو میکنیم و بعد نی نی..
بابا رفت برات وسایل تکواندو خرید و گفت این از طرف نی نی هست به تو و تو خندیدی و گفتی الکی نگو نی نی نخریده و تو خریدی🤣و اینو تلفنی به خاله نسرین میگفتی،و بازم تو باهوس تر بودی و گول نخوردی...
هر روز کنار نی نی میشینی و میگی تو عِشگ منی جووون منی نفس منی😍 و من هرچی قربونت برم کمه...
روزها گذشت و شد بیست دو روز و عزیز جون رفت و‌مادر جون و سارا اومدن خونمون و روزهای سختی بود مخصوصا برای تو چون مادرجون خیلی باهات کَل کَل و لجبازی میکرد و تو عصبی شده بودی و دنباله رو مهمونا عروس های عمه ی بابات هم اومدن و حسابی خونه شلوغ بود و تو هم شیطون تر شده بودی و ساعت خواب و غذا و همه‌ چیت به هم ریخته بود و من آشفته ترین بودم برای تو..
الحمدالله الان که دو ماه گذشته و همه چی به روال عادی برگشته و تو بهترین شدی جان مامان

  • آنشرلی ...