دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تولد تو

سلام سلام
روز21مهر1397 ساعت شش صبح پرستارا منو آماده کردن برای عمل،بابات و عزیزجونم تا ساعت7خودشونو رسوندن،و با دیدنشون آرامش بیشتری داشتم،خلاصه منم دل تو دلم نبود و همش منتظر دیدن تو بودم و کلی ذوق داشتم و خوشحال بودم که بالاخره این انتظار به پایان رسید ،و من تو 38هفته و سه روز ساعت8صبح تو رو به دنیا اوردم،تو اتاق عمل بیهوش شدم و تو ریکاوری با یه عااالمه درد که تحملش برام فوق العاده سخت بود بهوش اومدم و کلی هذیان گفتم وقتی چشام رو باز کردم بابات و عزیز جون گفتن یه دختر خوشکل دنیا اوردی و منم قند تو دلم آب شد ولی چشام باز نمیشد،خلاصه وقتی که بهوش اومدم بابات و عزیز جون از هذیان های من میگفتن و میخندیدیم😁 حرفای گفته شد که نباید😂،خلاصه وقتی کمی حواسم اومد سرجاش تو رو دیدم واااای چه لذتی داشت دیدنت بخاطر داروی بیهوشی چشام باز نمیشد که قشنگ تر تماشات کنم و به سختی چشام رو باز نگه میداشتم،تو هم غرق خواب بودی و ما هم ذوق میکردیم و عکس میگرفتیم و باباتم چاره ای نداشت تو رو بخوره از شادی😊و همش میگفت بچه ی خودت چقدرررر عزیزه خلاصه من هنوز بی رمق بودم و بیشتر میشنیدم،موقع شیر دادن کلی ذوق داشتم ولی روز اول و دوم شیر نداشتم😟 و شب اول با آب قند و کمک پرستارای مهربون اون شب رو گذروندیم و منم از درد نمیتونستم سرجام تکون بخورم،پرستارا گفتن باید کمی شیر خشک بهت بدیم که ما خیلی مقاومت کردیم که شیر خودم بیاد و تو شیر خشک نخوری فایده نداشت و ما تسلیم شدیم ،وقتی مرخص شدیم با عموحمید اومدیم خونه😊 آقاجونت خونه بود و کلی ذوقت رو کرد و طبق معمول شروع کرد به صحبت کردن با تو آقاجونت خیلی نی نی ها رو دوست داره دیگه تو هم نی نی دختر آخرش بودی و کلی واست وقت میزاشت،خلاصه تو خونه عزیز جون یه عالمه غذاهای مقوی به من  داد و سرحال تر شدم و رفتم یه دوش گرفتم و بالاخره شیر دار شدیم😄ولی باز مشکل جدید😣تو اصلا سینه ی من رو نگرفتی😢با اون حالم خیلی تلاش کردم و بیفایده بود و مجبور شدم به دوشیدن شیر و با شیشه شیر به تو دادن،تا صبح روز بعدش که متاسفانه تو زرد شدی و کلی نگران شدیم و رفتم دکتر و گفتن زردیت رو19/5هست😨 منم از اول که تو رو بردیم دکتر در حال اشک ریختن بودم و زار میزدم،ساعت دورازده شب بردیمت بیمارستان گفتن باید بستری شی😔 منم فقط اشک میزیختم تا ساعت یک شب تو رو بستری کردن،پرستارا تو رو بردن تو یه اتاق دیگه گفتن میخواییم آمادش کنیم که یه لحظه صدای گریت اومد و منم به سمت صدا رفتم،الهی بمیرم داشتن بهت سرم میزدن و منم حالم بدتر شد و منو از اتاق بیرون کردن و پشت در فقط زار میزدم تا تو رو اوردن گذاشتن دستگاه،خیلی شب بدی بود نباید از دستگاه بیرونت میوردم و تو همون دستگاه بهت شیر میدادم،منم باز شیرم جمع شده بود نمیتونستم شیر بدم که با کمک عزیز جون و کیسه ی اب گرم تونستم شیرم رو بدوشتم و بهت شیر بدم،ساعت هفت صبح قرار شد تو رو ببرن آزمایش منم شب تا صبح بیدار بودم و دعا میخوندم که زردی تو پایین اومده باشه،ساعت نه جواب آزمایش اومد و شکر خدا اومده بود رو ده😄باباتم صبح زود قبل از آزمایش اومد و میخواست گریه کنه و من هیچ وقت قیافش رو به این زاری ندیده بودم خودمم ایقد حالم بد بود نتونستم بابای مهربونت رو تسکین بدم،عزیز جونم حالش زیاد خوب نبود و دیدن اونم منو ناراحت تر میکرد،خلاصه بعد از شنیدن بهتر شدن تو همگی خوشحال شدیم و صبحونه خوردیم تا ساعت دو بود که بابات و آقاجونت با هم اومدن پیشت😍،شب دوم اجازه ندادن همراه بمونه و من با اون درد باید از تو و خودم مراقبت میکردم عزیزجونم خیلی تلاش کرد و التماس پرستارا کرد که بمونه و اجازش ندادن،و منم با توکل بخدا اون شرایط رو پذیرفتم،و با مامانای دیگه ی اتاق که هر ساعت یکی به جمعمون اضاف میشد تصمیم گرفتیم به هم کمک کنیم که این کار شرایط رو کمی بهتر کرد و همگی مهربون بودیم و مثل خواهر هوای هم رو داشتیم،هر شب تا خود صبح بیدار بودیم و صبح یه ساعت از شدت بیخوابی خواب میرفتیم،خلاصه هر روزصبح تو رو میبردن آزمایش تا ببینن زردیت رو چنده و هر روز کمتر میشد تا روز چهارم زردیت اومد رو شش و مرخص شدی😄 کلی خوشحال بودم و شاکر خدا....
اومدیم خونه و تو هنوزم نمیتونستی از سینه ی من بخوری و کار من فقط گریه بود و گریه و التماس خدا میکردم که کمکم کنه که بتونم به تو شیر خودم رو بدم چون هیچ شیری تو دنیا جایگزین شیر مادر نمیشد و دائم میگفتم الهی و ربی من لی غیرک،تا اینکه با انجمن حمایت از مادران شیر ده آشنا شدیم و رفتیم اونجا و با کمک مربی آموزشی خیلی تلاش کردیم ولی باز تو نتونستی شیرم رو مستقیم بخوری و ما مجبور به خریدن رابط شیردهی شدیم وقتی تو رابط رو گرفتی خیلی حس خوبی داشتم و راحت بهت شیر میدادم و تو هم سیر میشدی،بعد از چند روز باز غصه دار شدیم که چرا تو نباید مستقیم شیر بخوری که یک روز کلی با عزیزجون تلاش کردیم که تو شیرم رو بخوری ولی تو مقاومتت بیشتر از ما بود و تو اون روز اصلا شیر نخوردی و حاضر نشدی از سینه ی من شیر بخوری و شب بابات اومد و کلی دلش سوخت و گفت رابط رو بده و ما یواشکی عزیزجون با رابط بهت شیر دادیم😀،دیگه تا الان که تو 26روزه هستی با رابط میخوری...

شبا وقتی بهت شیر میدادم از شدت بیخوابی موقع شیر دادن خوابم میبرد و یه وقت بیدار میشدم و میترسیدم تو طوریت نشده باشه که واقعا لطف و مهربونی خدا هیچ مادری رو شرمنده نمیکنه،ولی این روزا تو بهتر میخوابی و منم با تو میخوابم که موقع شیر دادن هوشیار باشم😊
امروز برای اولین بار با کمک بابا حمامت دادیم کمی سخت بود ولی تونستیم،از وقتی عزیز جون رفته بیشتر کارا رو دوش باباته دلم میسوزه که خسته از سر کار میاد و باید آشپزی کنه و منم واقعا وقت نمیکنم کمکش کنم چون تو اگر بیدار شی فقط گریه میکنی،الان تو تازه خوابیدی منم برم بخوابم تا بیدار نشدی که سرحال باشم موقع شیردهی😚😘

  • آنشرلی ...