دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

وقتی تصمیم گرفتیم بچه دار شیم تو همیشه دعا میکردی و چشماتو میبستی و دستاتو قفل میکردی به هم و میگفتی خدایا به من یه آبجی بده،روزی که تستم مثبت شد و تو خوشحال ترین بودی،روز ها و ماه ها گذشت و تو هر روز انتظار میکشیدی که نی نی به دنیا بیاد،تا اینکه به ماه آخر که رسیدیم برای نی نی و تو لباس خریدیم،وسایلاشو جمع آماده میکردیم و هر شب با بابا راجع به بیمارستان و زایمان و روز های پیش رو صحبت میکردیم و تو هم گوش میکردی.

توی همین روزها بود که متوجه تغییر رفتارت شدم،هر روز به من وابسته تر میشدی و کلاس تکواندو که میرفتیم دیگه سر تمرین نمیرفتی و کنار من بودی و گاهی گریه میکردی که موقع تمیرین من نرم اتاق مادران و بیام سالن که تو هم منو ببینی،گاهی هم گریه میکردی و میگفتی مامان من نمیخوام حتی یک شب هم بدون تو بخوابم و فهمیدم تمام دغدغه ها و نگرانی هات بخاطر همون یک شبیه که میخوای بدون من باشی، و من خیلی باهات صحبت میکردم و بغلت میکردم و آروم میشدی و خودم از درون ناراحت بودم و نگرانت میشدم خلاصه،هر روز لباس های نی نی رو می آوردی و بازی میکردی...
تا این که روز زایمان رسید و عزیز جون اومد پیشمون،دهم آبان صبح زود بیدار شدیم و همگی رفتیم بیمارستان،بابا هم برات تو کوله پشتیش خوارکی و دفتر نقاشی اورد و رفتین نماز خونه ی بیمارستان و اونجا موندی و من رفتم اتاق تا آماده شم برای زایمان،وقتی لباس پوشیدم و اماده عمل بودم گفتن همراه بیاد برای بدرقه و من روی ولیچر بودم وقتی منو دیدی نزدیکم نشدی و گفتی کو نی نی😅گفتی عمل کردی؟؟؟
من رفتم و نی نی به دنیا اومد و تو با کلی ذوق اومدی و نی نی رو دیدی،و چقدر شبیه تو بود و اینو همه تایید میکردن،تو شب رو پیش بابا بودی و شکر خدا آروم بودی،موقع مرخص شدن گفتن که نی نی زردی داره و باید بستری شه و این بود که من و نی نی شش روز بیمارستان بستری بودیم و تو هم خانم و صبور بودی و اون مدت رو مدارا کردی و‌کنار بابا میخوابیدی شکر خدا،هر روز میومدین بیمارستان و میگفتی من برای آبجیم دعا کردم که زود زردیش خوب بشه و من هزاران بار فدات میشدم کم بود...
نی نی مرخص شد و اومدیم خونه روز های اول تو خیلی عصبی بودی و اغلب داد میزدی و بهونه میگرفتی و روزهای ناآرومی رو گذرونیدم تا اینکه بعد از ده بیست روز با شرایط کنار اومدی و بهتر شدی و خیلی مهربون بودی با نی نی سبد لباستو بهش دادی کمد لباستو بهش دادی و کلی کارهای خوب دیگه و این حس خوبی بود برای هممون و خداوند رو شاکرم.
البته‌ ما اول تمام محبت ها رو نثار تو میکنیم و بعد نی نی..
بابا رفت برات وسایل تکواندو خرید و گفت این از طرف نی نی هست به تو و تو خندیدی و گفتی الکی نگو نی نی نخریده و تو خریدی🤣و اینو تلفنی به خاله نسرین میگفتی،و بازم تو باهوس تر بودی و گول نخوردی...
هر روز کنار نی نی میشینی و میگی تو عِشگ منی جووون منی نفس منی😍 و من هرچی قربونت برم کمه...
روزها گذشت و شد بیست دو روز و عزیز جون رفت و‌مادر جون و سارا اومدن خونمون و روزهای سختی بود مخصوصا برای تو چون مادرجون خیلی باهات کَل کَل و لجبازی میکرد و تو عصبی شده بودی و دنباله رو مهمونا عروس های عمه ی بابات هم اومدن و حسابی خونه شلوغ بود و تو هم شیطون تر شده بودی و ساعت خواب و غذا و همه‌ چیت به هم ریخته بود و من آشفته ترین بودم برای تو..
الحمدالله الان که دو ماه گذشته و همه چی به روال عادی برگشته و تو بهترین شدی جان مامان

  • ۰۲/۱۰/۲۴
  • آنشرلی ...

نظرات (۱)

  • عطاملک | قرارگاه سایبری
  • سلام

    دعوت میکنم بعصی از خاطرات و دلنوشته هاتون رو تو شبکه اجتماعی ویترین هم منتشر کنید

    با سپاس

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی