دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

صبح روز دندونپزشکی

ساعت7:15 آروم بغلت کردم اومدیم تو ماشین کمی بیدار شدی ولی بعدش دوباره خوابت برد،ساعت8 رسیدیم کیلینک دل تو دلم نبود پر بودم پر از حس بی قراری مادرانه،بردمت دستشویی بعدش لباس اتاق جراحی پوشیدی یه دفعه دلم ریخت انگار دنیا رو سرم آوار شد،ولی تو لباستو دوست داشتی چند و اروم بودی  ،ساعت8:20 یه خانم مهربون با یه دستکش جراحی که شبیه بادکنک درستش کرده بودن اومد و تو رو بغل کرد و برد، پشت سرت اومدم ولی گفتن نیا،تو هم راحت سلام کردی به همه صداتو شنیدم گفتی سدااام،الهی من فدات شم پاره ی تنم همه کسم... الان نیم ساعته بردنت دل تو دلم نیست هرچی گریه میکنم دلم آروم نمگیره،همش تو رو تصور میکنم که بیهوشی حالم بد میشه و زار میزنم،الانم خیلی حالم بده و منتظر آغوش گرمتم،اصلا سوفیا تو دنیایی منی،امید قلب و زندگی منی،خیلی دوستت دارم،هر کار میکنم اشکم بند نمیاد خیلی بیتابتم دختر نازم،آقای دکتر گفت من25 ساله پزشکم و نگران نباشین ولی بازم مادرم و پر از نگرانی،خیلی دوستت دارم،خدا کمکت کنه ناز دونم....

 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

24/6/1399 نوبت دانپزشکی گرفتیم و گفتن شش ساعت نباید غذا بخوره،ساعت12 شب کته و ماست بهت دادم  و آب و بعدش شیر خوردی و خوابیدی،ساعت3:30 شب بیدار شدی وشیر میخواستی و اما نمیشد بهت شیر بدم و این موضوع شده بود یه وزنه سنگین به قلبم که هر لحظه سنگینیش میخواست قلبمو متوقف کنه،تو جیغ میزدی و دلت شیر میخواست منم از خدا و حضرت رقیه کمک میخواستم ،تا اروم بشی ساعت یه رب به پنج خوابت برد اونم نه با لالایی خوندن و یا قدم زدن یا لالایی رو پا!!!! 
خودت رو تخت دراز کشیدی و منم یکی یکی اسم خاله و عمه و دایی و عمو و بچه ها رو میگفتم که خوابن( آقاجون خواااابه،عزیزجون خوااابه،متین خواااابه،کسری خواااابه....)تا دیگه خواب رفتی ....

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

29 مرداد وقتی چمدون سفر رو میبستم هرچی وسایل تو رو توش میزاشتم همش اونا رو بیرون میکشیدی گریه میکردی میگفتی مال خودشه یعنی مال خودم 😁خلاصه منم سرگرمت میکردم و قایمکی اونا رو تو چمدون میزاشتم،خلاصه وقت رفتن رسید به کلی ترافیک رسیدیم فرودگاه تو هم خواب و بیدار بودی ولی بیشتر درگیر خواب بودی و نشد درست و حسابی هواپیما ببینی،وقتی رسیدیم شیراز بر عکس تصورم تو روی خوش به همه نشون دادی و تو خونه آقاجون ضامن کلی ورجه ورجه میکردی و عشق پله بودی که بالا و پایین بری و من همش دنبالت بودم...
خلاصه اونجا با فامیلای درجه یکت آشنا شدی و کلی همشون رو دوست داشتی،الهی من فدای دل مهربونت بشم که اینقدر مهربونی،خلاصه با پسر و دختر عمه دایی عمو خاله آشنا شدی کلی همشون رو دوست داشتی یه دل سیر تو طبیعت چرخیدی و انرژی خالی کردی و گرفتی،روزای خوبی بود و تو کلی خوش گذروندی،الهی دلت همیشه شاد باشه،اونجا فامیلای یه کم دور تر که درست از سن و سالت خبر نداشتن میگفتن این بهش میخوره بالای دو سال باشه ماشاءالله بزرگتر از سنشه،خدا حافظت باشه نفسم،خلاصه موقع برگشت به تهران دیدم صورتت ورم کرده کلی نگرانت شدیم و بهت استامینوفن دادیم،و کمی آروم شدی و اماااااا....
امان از  اون روز که سوار هواپیما شدیم و ارتفاع بی رحمانه درد دندون تو رو به اوج خودش رسونده بود طوری که تو با اون همه صبر و استقامت از پا در اومدی و فقط جیغ میزدی از درد ،الهی عمر و زندگیم و جوونیم فدای یه تار موهات بشه خوشکلم ،خلاصه ما هم ناراحت و دلواپس بودیم،بالاخزه هواپیمای قول پیکر و بی رحم فرود اومد و پیاده شدیم،خونه رسیدیم ساعت12 شب بود هر چی تلاش کردیم جای پیدا کنیم و تو رو اونجا ببریم اما نشد،استامینوفن بهت دادیم کمی آروم شدی و خوابیدی،ظهر فرداش رفتیم دکتر و گفتن شیر شب باعت خرابی دندونات شدن و باید درست شن،اونم باید بیهوش شی چون کوچولو بودی و نمیزاشتی با بی حسی جلو برن،اینو شنیدم دلم ریخت و دنیا رو سرم آوار شد،اما چاره چی بو به جز کنار اومدن با شرایط برای به آرامش رسیدن حال پاره ی تنم...

 

  • آنشرلی ...