24/6/1399 نوبت دانپزشکی گرفتیم و گفتن شش ساعت نباید غذا بخوره،ساعت12 شب کته و ماست بهت دادم و آب و بعدش شیر خوردی و خوابیدی،ساعت3:30 شب بیدار شدی وشیر میخواستی و اما نمیشد بهت شیر بدم و این موضوع شده بود یه وزنه سنگین به قلبم که هر لحظه سنگینیش میخواست قلبمو متوقف کنه،تو جیغ میزدی و دلت شیر میخواست منم از خدا و حضرت رقیه کمک میخواستم ،تا اروم بشی ساعت یه رب به پنج خوابت برد اونم نه با لالایی خوندن و یا قدم زدن یا لالایی رو پا!!!!
خودت رو تخت دراز کشیدی و منم یکی یکی اسم خاله و عمه و دایی و عمو و بچه ها رو میگفتم که خوابن( آقاجون خواااابه،عزیزجون خوااابه،متین خواااابه،کسری خواااابه....)تا دیگه خواب رفتی ....
- ۹۹/۰۶/۳۱