دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

24/6/1399 نوبت دانپزشکی گرفتیم و گفتن شش ساعت نباید غذا بخوره،ساعت12 شب کته و ماست بهت دادم  و آب و بعدش شیر خوردی و خوابیدی،ساعت3:30 شب بیدار شدی وشیر میخواستی و اما نمیشد بهت شیر بدم و این موضوع شده بود یه وزنه سنگین به قلبم که هر لحظه سنگینیش میخواست قلبمو متوقف کنه،تو جیغ میزدی و دلت شیر میخواست منم از خدا و حضرت رقیه کمک میخواستم ،تا اروم بشی ساعت یه رب به پنج خوابت برد اونم نه با لالایی خوندن و یا قدم زدن یا لالایی رو پا!!!! 
خودت رو تخت دراز کشیدی و منم یکی یکی اسم خاله و عمه و دایی و عمو و بچه ها رو میگفتم که خوابن( آقاجون خواااابه،عزیزجون خوااابه،متین خواااابه،کسری خواااابه....)تا دیگه خواب رفتی ....

  • ۹۹/۰۶/۳۱
  • آنشرلی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی