دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

هیجان

روز جمعه یعنی 12/11/97 من و تو و بابا به همراه عمو حمید رفتیم نمایشگاه مبل و این اولین باری بود که تو بیدار بودی و داشتی با تعجب و هیجان خیابونا رو تماشا میکردی و اینقدر محو تماشای اطراف بودی که اگر میزاشتمت تو بغلم که دراز بکشی جیغ میزدی که بلندم کن😁 الهی مامان فدات بشه دختر نااااازم بعدش خسته شدی و کمی خوابیدی و تو سالن نمایشگاه بغل بابا بودی و با دقت همه جاها رو رصد میکردی اینجوری😮
البته برات بگم که ما تو رو بیرون میبردیم ولی لای پتو بودی بسکه هوا سرد بود و نمیزاشتیم از پتو خارج شی و تو هم اونجا به ناچار لالا میکردی😀...
الانم آقاجونا دارن میان خونمون و من منتظرشونم بابات هم لالا کرده و تو هم تو بغلمی و برات لالایی خوندم تا خوابت برد البته بزارمت سر جات گریه میکنی،انگار باید تو آغوشم خوابت کنم و این حس خوب و لذت بخشیه😊
راستی امروز 7 بار پی پی کردی😨از بس شستمت و پوشکت کردم پاهات له شد و به گریه افتادم و باباتم چشاش پر اشک شد و میخواست گریه کنه ولی خب خوداری میکرد و ناز تو رو میکشید،کلی پودر زدیم و تند تند عوضت کردیم تا کمی بهتر شدی شکر خدا،امروزم یعنی چهاردهم بهمن ماه من رفتم برا دندونم و چون هوا سرد بود بابات مرخصی گرفت و پیش تو موند تا من بیام و تو وقتی من نبودم پی پی کرده بودی😁 الهی بمیرم بابات شسته بودت😂 دلم براش سوخت آخه بابات بد دله ولی ایقد دوستت داشت که با جون و دل بهت میرسید...
خدایا شکرت

  • ۹۷/۱۱/۱۵
  • آنشرلی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی