دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

مهر1400 خاله هما و بچه ها اومدن خونمون و دو هفته موندن و تو اون دو هفته تو بهترین روزهای زندگیت بود،چون در کنار کسرا بودی و خیلی دوستش داشتی و هر روز از صبح تا شب با هم بودین و بازی میکردین و حتی برای بیرون رفتن هم باز با هم بودین،و کسرا هم خیلی باهات مهربون بود و باهات بازی میکرد و اصلا بحث و دعوای نداشتین،و روزهای خوبی بود ولی خب گذشت و روزی که خاله میخواست بره خیلی بهانه میگرفتی که نه!!!! نباید برن،خیلی سعی کردم راضیت کنم،و همون روز لباس پوشیدیم که همزمان با رفتن اون ها ما تو رو ببریم خانه ی بازی تا زیاد اذیت نشی،اما تو خیلی زیاد وابسته شده بودی به کسرا و خیلی رفتنشون از لحاظ روحی بهت ضربه زد،و همش غمگین بودی و خانه ی کودک خیلی بهت حال و صفا نداد و با گریه اومدی بیرون،اومدیم خونه بردمت حموم چون خیلی دوست داشتی حموم کردن رو ولی اینقدر ناراحت بودی که مثل آدم بزرگا زیر دوش حمام ایستاده بودی و سرت رو زیر انداخته بودی و ساکت اونجا موندی😯و اصلا تو حموم اسباب بازی نیوردی و بازی نکردی،اومدیم بیرون یه شام مختصری خوردی و با اندوه رفتی تو تخت و خوابیدی،ولی شب تب کردی😔از شدت دوری از کسرا،من و بابات خیلی نگران بودیم و تا صبح پاشویت کردیم و گفتیم شاید مریض شده باشی و صبح روز جمعه رفتیم بیمارستان کودکان جون دکتر خودت نبودش تعطیل بود،دکتر گفت مشکل خاصی نداره...
تا چند روز کل بازی هات همون بازی های بود که با کسرا داشتی،خوارکی میخریدیم میگفتی این برای کسرا باشه😔،پسر بچه ها رو از دور میدیدی صدا میزدی کسرررررررا😦
من واقعا نابود شدم از دیدن این همه ناراحتی تو،و بیشتر ناراحت بودم که چقدر سرشار از احساساتی و همیشه دوست داشتم احساساتت در حد معقول باشه،چون ما از سر احساسات زیاد خیلی آسیب دیدیم😞
برات بهترین ها رو از خدا میخوام پرنسس ناز و پراحساسم

  • ۰۰/۰۹/۰۳
  • آنشرلی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی