دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

الان دو سال و هشت ماهت شده و برای خودت پرنسسی شدی،شیرین زبون و زیبا و مهربون،گاهی خیلی خوب میفهمی و من از این همه درک و معرفت به وجد میام،و هر لحظه با دیدنت کلی شکر خدا میکنم که تو رو به ما داده،وقتی شب میشه و میخوابی به کارها و شیطنت های روزانت فکر میکنم یه عالمه دلتنگت میشم و آروم میبوسمت تا بیدار نشی یه دقت...
شبا قبل از خواب کارهای روزانت رو در قالب داستان بهت میگم خوب بد هاش و راه های اصلاح و صحیحش رو هم میگم،ولی اسم شخصیت داستان سوفیا نیست هر بار یه اسم جدید میگیم😀 و  خودت در آخر میگی اون سوفیا بوووووده من بودم😂 من و بابا هم ریز ریز زیر پتو میخندیم که متوجه نشی که نکنه لو بریم😁 الهی من فدات شم عروسک قشنگم..
گاهی چیزای رو میگی و درک میکنی که باورم نمیشه ...
خلاصه صبح ها زود بیدار میشی و به زور منو بیدار میکنی و تند تند میگی صب بدیر یعنی صبح بخیر😀 میگی ساعت9 شده من نمیدونم اینو از کی یاد گرفتی😄 و من که بیدار میشم کافی نیست باید با هم بریم تو سالن!!!!
گاهیم من طولش میدم تو هم کم کم کنارم میخوابی و ده بار بیدار میشی و میگی ساعت9 شده😀
خلاصه بگم که هم جانی و هم نفس
خدارو شاکرم بخاطر داشتنت...
یه دنیا دوستت دارم پرنسس زیبایی ها

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

نقاشی

تقریبا اوایل پاییز99 بود که وقتی نقاشی میکشیدی خودت با دقت نگاه میکردی تا بین خط خطی های آشفتت یه چیزی کشف کنی،و همیشه با دقت نگاه میکنی و میگی واااای مامان ببین مثلا موز کشیدم،یه بار واقعا شبیه موز بود و من اونو به اشتراک گذاشتم تو اینستا از بس ذوق داشت نقاشیت😊یه بارم شبیه گل لاله شده بود و خودت گفتی مامان گل!!!! کشیدم😄وای که چقدر ذوق کردم ،امیدوارم نقاش خوبی بشی،راستی خیلی علاقه داری به آهنگ،تقریبا یک سال و خورده ایت بود که آهنگ تلخ که اسم خوانندشو خاطرم نیست دوست داشتی و مدتها همش میگفتی تلخ بزار و خودتم باهاش میخوندی البته در حد خودت و گاهی فراتر...

الانم که شدی دو سال و نیم اهنگ مسعود صادقلو زده بارون به اون موهای صافت رو گوش میدی و خیلی خیلی دوستش داری و بیشتر متنش رو میخونی و گاهیم که بازی میکنی با خودت زمزمه میکنی😜منم که کلا در حال ذوقم😁

الانم تو و بابا خوابین منم باید کم کم برم لالا

راستی تمام آدابی که دوست داشتم بهت یاد بدم همه رو بلدی،مثلا سلام ،صبح بخیر،شب بخیر،بفرما،مرسی،شما گفتن و غیره رو خوب یاد گرفتی و هر بار با گفتنش! حال و هوام خوب میشه

این روزا خیلی ورجه ورجه میکنی و همش در حال خرابکاری های متعدد هستی😦گاهی خیلی عصبانی میشم و خیلی سعی میکنم خشمم رو کنترل کنم😟خدا کمک کنه من و بابا بتونیم واقعا پدر و مادر خوبی برات باشیم،کتاب میخومم مطلب میخونم تا بیشتر با روحیات بچه ها آشنا شم یه وقت گند نزنم و ما  کلا شیوه ی تربیت شدنمون و خیلی چیزهای دیگمون اشتباه بوده و خیلی سخته که بتونیم اون همه اموزش های غلط رو فراموش کنیم و با شیوه های جدید سازگار بشیم ولی خب خ استن توانستن است و تا حدودی عملی شده ...

توکل بخدا که مهربون و بنده نوازه و قطعا راه رو بهمون نشون میده

شکرا حمدا لله

😊

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

یادگیری خود آموز

سلام سلام

خب الان دیگه 28 ماهه شدی،خیلی وقته که میخوام بیام برات بنویسم اما یا حوصله ندارم یه خسته ام و گاهی مثل الانم خودت نمیزاری😀من دارم برات مینویسم اما،صندلی منو میچرخونی و سر گیجه گرفتم😂
خب تا الان خیلی کم باهات حروف الفبای انگلیسی رو کار کردم ولی خب تو خودت چون علاقه داشتی تا الان همه ی حروف رو یاد گرفتی،و وقتی همه رو از حفظ میگی باورم نمیشه،قطعا اگر بیشتر وقت میزاشتم زودتر یاد میگیرفتی،خیلی لغتا رو بلدی و گاهیم بعضی جمله هاتو انگلیسی میگی😁 ما هم بخاطر تو با بابا هر شب زبان میخونیم تا از تو جا نمونیم😉

رنگها رو کلا بلدی هم انگلیسی هم فارسی،وقتی میریم حموم نوشته های انگلیسی نوشته شده روش  و حرف به حرف میخونی،بیرون بریم رو در و دیوار انگلیسی نوشته باشن میگی وااایABC😂
ان شاءالله بتونی خوب زبان یاد بگیری عشقم

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

سلام

همیشه معتقد بودم که،یکی از سخت ترین کارای بچه!غذا دادن باشه،و واقعا خیلی برام سخت و دشوار بود،چون دقیقه ها و گاهی یک ساعت طول میکشید که غذاتو تموم کنی،اونم باید سرگرم بودی یا تلوزیون یا اسباب بازی و غیره😞 بعد گذشت دو سال و چهار ماه تازه دو سه روزه کشف کردم که غذا دادن با دست چقدر راحته😄یعنی در اسرع وقت غذاتو میخوری و تمام!!!!!😜وای چه حس خوبیه،خداروشکر
البته دوست دارم دیگه خودت بخوری و مستقل بشی،ولی خب میگم خودت بخور میگی نهههه مامان بده،الهی من فدای تو بشم که اینقدر عشقی نفسسسم...

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

از شیر گرفتن

16 مهر1399 امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدی کلی بهت شیر دادم دوست داشتم یه عالمه شیر بخوری و منم یه دل سیر نگات کنم و شیر خوردنتو ببینم،بهت گفتم بازم بخور گفتی عصر میخورم،اینکه میخواستم از شیر بگیرمت بیشتر از هرچیزی احساس میکردم خودمم سختمه و حالم رو بد میکنه،حس میکردم دیگه مثل سابق تو بغلم نمیایی و شاید رابطه ی صمیمیمون کمتر بشه !!!چی بگم عزیزم دچار خیالات و حس عمیق مادری شده بودم و به سختی تونستم خودمو راضی نگه دارم،البته بحث مهم دیگه ای که خیلی فکرش منو اذیت میکرد و البته در قالب فکر هم باقی موند و الحمدالله به حقیقت نرسید این بود که احساس میکردم الان که دیگه تو رو از شیر بگیرم تو میخوای جیغ و داد کنی و خودتو اذیت کنی و شبا نخوابی و نصف شب بیدار شی و خلاصه از این مدل فکرا....
وقتی ناهار خوردیم اومدی گفتی می می به رسم عادت هر روزت منم مجبور شدم کمی صبر زرد از عطاری گرفتم و زدم به سینم وضو گرفتم و آیت الکرسی خوندم ،اولش کم زدم و تو خیلی راحت خوردی و منم کاریت نداشتم تا بخوری و بازم نگات کنم و تمام این لحظه ها رو به خاطرم بسپروم و نهادینش کنم،نزدیکای عصر بابات اومد و صبر زدیم و تو خوردی دهنت تلخ شد و پس زدی ولی کوتاه نیمدی و بازم یکساعت بعدش تست کردی و تا شب سه چهار بار تست کردی و هر بار دهنت یه عالمه تلخ میشد،البته صبر بی ضرره و خاصیت درمان دل درد رو داره،دیگه آخر شب اومدی تو بغلم و کمی شیر پاستوریزه بهت دادم و خوردی و دست به می می ها زدی و گاهیم بینیتو بهش میزدی و اینجوری کم کم خوابت برد،چون ساعت5 صبح شیر میخوردی سر ساعت بیدار شدی ولی یادت بود که نباید می می تلخ رو بخوری،رفتیم سراغ یخچال بابا کلی خوراکی برات خریده بود و تو هم یه دسر موزی برداشتی و خوردی یه کم بازی کردی و ساعت6:30 خوابیدی،تو طول یک هفته دو سه بار پنج بیدار شدی و مابقی روزا ساعت7 صبح بیدار میشدی و صبحونه رو میخوردی و با هم میرفتیم لالا ..
خلاصه منم که قرص شیر خشک کن(کابرلین نیم درصد) خورده بودم و شیرم کم کم خشک شده بود و اصلا اذیت نشدم،الحمدالله به راحتی از شیر گرفتمت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

آهنگ لالای

آهنگ لالایی بنیامین رو خیلی خیلی زیاد دوس داری و هر وقت گوشی بابات دستت بود میرفتی سراغش،خلاصه تقریبا 5 آبان بود که دیدم داری آهنگ رو گوش میدی و خودتم باهاش میخونی وااای خیلی ذوقت رو کردم خیلی بامزه بود بعضی از کلمه هاشم از پیش میگفتی
الانم آهنگ احسان دریا دل به اسم تلخ رو خیلی دوست داری و هر روز میگی آنن تلخ بزار وقتی پخش میشه باهاش میخونی بعضیاشم از پیش میگی وای که چه ذوقی میکنم وقتی میبینم اینقدر با احساسی و خوش قلب...

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

از وقتی سریال زمین گرم شروع شد من و تو و بابا اونو دنبال میکردیم،تو هم با دقت نگاه میکردی اما جاهای که خیلی خشونت آمیز بود شبکه رو عوض میکردیم اما گاهیم که یادمون میرفت از دیدن داد و فریاد بازیگرا، گریه میکردی،خلاصه یکی از همین روزا بود که حالا دقیق یادم نیست کی بود ولی فکر کنم 7 مهر بود،که موقع دیدن سریال گریه کردی و گفتی اصلان بده و گریه میکردی😀وااای کلی ذوق کردم که اینقدر درکت بالاس که میدونی کی بده کی خوبه،خلاصه خیلی عشقی دختر نازم خیلی دوستت دارم

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

صبح روز دندونپزشکی

ساعت7:15 آروم بغلت کردم اومدیم تو ماشین کمی بیدار شدی ولی بعدش دوباره خوابت برد،ساعت8 رسیدیم کیلینک دل تو دلم نبود پر بودم پر از حس بی قراری مادرانه،بردمت دستشویی بعدش لباس اتاق جراحی پوشیدی یه دفعه دلم ریخت انگار دنیا رو سرم آوار شد،ولی تو لباستو دوست داشتی چند و اروم بودی  ،ساعت8:20 یه خانم مهربون با یه دستکش جراحی که شبیه بادکنک درستش کرده بودن اومد و تو رو بغل کرد و برد، پشت سرت اومدم ولی گفتن نیا،تو هم راحت سلام کردی به همه صداتو شنیدم گفتی سدااام،الهی من فدات شم پاره ی تنم همه کسم... الان نیم ساعته بردنت دل تو دلم نیست هرچی گریه میکنم دلم آروم نمگیره،همش تو رو تصور میکنم که بیهوشی حالم بد میشه و زار میزنم،الانم خیلی حالم بده و منتظر آغوش گرمتم،اصلا سوفیا تو دنیایی منی،امید قلب و زندگی منی،خیلی دوستت دارم،هر کار میکنم اشکم بند نمیاد خیلی بیتابتم دختر نازم،آقای دکتر گفت من25 ساله پزشکم و نگران نباشین ولی بازم مادرم و پر از نگرانی،خیلی دوستت دارم،خدا کمکت کنه ناز دونم....

 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

24/6/1399 نوبت دانپزشکی گرفتیم و گفتن شش ساعت نباید غذا بخوره،ساعت12 شب کته و ماست بهت دادم  و آب و بعدش شیر خوردی و خوابیدی،ساعت3:30 شب بیدار شدی وشیر میخواستی و اما نمیشد بهت شیر بدم و این موضوع شده بود یه وزنه سنگین به قلبم که هر لحظه سنگینیش میخواست قلبمو متوقف کنه،تو جیغ میزدی و دلت شیر میخواست منم از خدا و حضرت رقیه کمک میخواستم ،تا اروم بشی ساعت یه رب به پنج خوابت برد اونم نه با لالایی خوندن و یا قدم زدن یا لالایی رو پا!!!! 
خودت رو تخت دراز کشیدی و منم یکی یکی اسم خاله و عمه و دایی و عمو و بچه ها رو میگفتم که خوابن( آقاجون خواااابه،عزیزجون خوااابه،متین خواااابه،کسری خواااابه....)تا دیگه خواب رفتی ....

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

29 مرداد وقتی چمدون سفر رو میبستم هرچی وسایل تو رو توش میزاشتم همش اونا رو بیرون میکشیدی گریه میکردی میگفتی مال خودشه یعنی مال خودم 😁خلاصه منم سرگرمت میکردم و قایمکی اونا رو تو چمدون میزاشتم،خلاصه وقت رفتن رسید به کلی ترافیک رسیدیم فرودگاه تو هم خواب و بیدار بودی ولی بیشتر درگیر خواب بودی و نشد درست و حسابی هواپیما ببینی،وقتی رسیدیم شیراز بر عکس تصورم تو روی خوش به همه نشون دادی و تو خونه آقاجون ضامن کلی ورجه ورجه میکردی و عشق پله بودی که بالا و پایین بری و من همش دنبالت بودم...
خلاصه اونجا با فامیلای درجه یکت آشنا شدی و کلی همشون رو دوست داشتی،الهی من فدای دل مهربونت بشم که اینقدر مهربونی،خلاصه با پسر و دختر عمه دایی عمو خاله آشنا شدی کلی همشون رو دوست داشتی یه دل سیر تو طبیعت چرخیدی و انرژی خالی کردی و گرفتی،روزای خوبی بود و تو کلی خوش گذروندی،الهی دلت همیشه شاد باشه،اونجا فامیلای یه کم دور تر که درست از سن و سالت خبر نداشتن میگفتن این بهش میخوره بالای دو سال باشه ماشاءالله بزرگتر از سنشه،خدا حافظت باشه نفسم،خلاصه موقع برگشت به تهران دیدم صورتت ورم کرده کلی نگرانت شدیم و بهت استامینوفن دادیم،و کمی آروم شدی و اماااااا....
امان از  اون روز که سوار هواپیما شدیم و ارتفاع بی رحمانه درد دندون تو رو به اوج خودش رسونده بود طوری که تو با اون همه صبر و استقامت از پا در اومدی و فقط جیغ میزدی از درد ،الهی عمر و زندگیم و جوونیم فدای یه تار موهات بشه خوشکلم ،خلاصه ما هم ناراحت و دلواپس بودیم،بالاخزه هواپیمای قول پیکر و بی رحم فرود اومد و پیاده شدیم،خونه رسیدیم ساعت12 شب بود هر چی تلاش کردیم جای پیدا کنیم و تو رو اونجا ببریم اما نشد،استامینوفن بهت دادیم کمی آروم شدی و خوابیدی،ظهر فرداش رفتیم دکتر و گفتن شیر شب باعت خرابی دندونات شدن و باید درست شن،اونم باید بیهوش شی چون کوچولو بودی و نمیزاشتی با بی حسی جلو برن،اینو شنیدم دلم ریخت و دنیا رو سرم آوار شد،اما چاره چی بو به جز کنار اومدن با شرایط برای به آرامش رسیدن حال پاره ی تنم...

 

  • آنشرلی ...