دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

از پوشک گرفتن

اوووه چقدر طولانی شد فاصله بین نوشته هام،اینقدر درگیر مراقبت های کرونایی شدیم که نای برامون نمیمونه،همش در حال ماسک زدن و ژل زدن و فاصله گذاری و نرفتن به بیرون و تفریح هستیم.
واقعا یادش بخیر روزای که بی پروا تو خیابونا نفس میکشیدیم بدون ترس راه میرفتیم و هرچی دوست داشتیم میخوردیم،هیچ وقت فکرشم نمیکردیم یه ویروس بتونه کل جهان رو فلج کنه،طوریکه روزمرگی عادی بشه آرزو،میدونم اینا همش تنبیه بشره توسط خدا،اخه خیلی همه بد شدیم و غافل از خدا و مهربونیش😒،منم یه عالمه دلم برای خدا تنگ شده!بگذریم از این صحبت ها،بریم سراغ موضوع شیرین پرنسس سوفیا😄
سوفیا جانم،خیلی شیرین زبون شدی و عزیزتر،اینقدر دوستت دارم که نمیدونم چطوری ببوسمت،گاهی بغلت میکنم با تمام وجود تو بغل میگیرمت و از اعماق قلبم میبوسمت اما باز اشباع نمیشه این حجم دوست داشتن.عوضش
تو هم محبت های منو بی جواب نمیزاری و گاهی میایی و بی هوا منو تو بغل میگیری،😄واااای وقتی دستای کوچولوت رو قلاب میکنی دور گردنم از هر خوشمزه ای تو دنیا خوشمزه تر و خوردنی تر میشی😙،فقط اینو بگم که دوست داشتنت تو هیچ جمله و کلمه ای جا نمیشن...

از پوشک گرفتن:
27 خرداد بود که قصری رو اوردم بیرون و بی هوا گفتم سوفیا مامانم جیش کن،تو هم خیلی راحت جیش کردی،وااای اصلا باورم نمیشد،اخه تو وقتی میبردمت دستشویی  یا قصری؛هر شیوه ای بلد بودم رو عملی میکردم و تو جیش نمیکردی، جیشت رو که تو قصری دیدم جیغ و دادو هورای من کل خونه رو فرا گرفته بود تو هم ذوق میکردی،و تند تند وقتی جیش داشتی میرفتی رو قصری ولی شلوارتو پایین نمیکشیدی😁آخه بلد نبودی،خلاصه بدون اینکه به من بگی خودت رو قصری جیش میکردی و خودت گاها به دور از چشم من خالی میکردی تو توالت😂و خیلی ماشاءالله سرعت عملت بالا بود،یعنی تا من بیام برسم شما کارتو انجام داده بودی،منم طبق معمول زنگ زدم به بابا و شادیمون رو باهاش تقسیم کردیم و اونم یه دنیا شاد شد،خلاصه تا دو روز اول با شلوار رو قصری جیش میکردی فقط،روزای بعدش دیگه یاد گرفته بودی،و حتی پی پی رو هم تو دستشویی میکردی،که متاسفانه یبوست گرفتی و دفع برات سخت شده بود و بیزار بودی از دستشویی،منم زیاد سختگیری نکردم و سعی کردم میزان مطالعه ام رو تو زمینه از پوشک گرفتن بالا ببرم که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد....
تا امروز26 مرداد1399 اوضاع همونه البته یکی سه چهار روز کلا خسته شدی و رد دادی به قصری و دستشویی و تصمیم گرفته بودی گلای فرش رو آبیاری کنی😁وای منم خیلی غصه میخوردم و حسرت روزای که میرفتی رو قصری رو میخوردم!!!خلاصه با مهربونی کم کم باز با قصری آشتی کردی،یه بارم با مشاوره صحبت کردم و اونم گفت دختر خیلی باهوشی بوده که از جیش گرفتیش چون خیلی مرحله ی جیش سخته،منم به داشتن تو افتخار میکردم،حالا بگذریم از پوشک!!!!جونم برات بگه که تو یکی  دو ماه پیش دست چپ و راستت رو شناختی اونم دقیق،صلوات میفرستی،تاب تاب عباسی خدا منو نندازی رو دقیق میخونی،30 تا از حیوانات رو با اسم میشناسی و کلی از میوه ها رو هم میشناسی،رااااستی چهار تا از رنگ ها رو دقیق بلدی( سفید و آبی و سبز و صورتی)وااای سوفیا چقدر ذوقت رو میکنم موقع گفتن رنگ ها😜،واقعا حال دلم رو خوب میکنی😊
در ضمن 20 روزی هست که دیگه برای حموم کردن از وان استفاده نمیکنی و راحت با هم میریم ،عاشق حمومی هر روز و ساعت بری خسته نمیشی 😀الهی من فدای تو بشم،راستی به باباتم میگی نفس😛صبح بیدار شدی و گریه کردی گفتی بابا نیست بعد خودت گفتی نفس کااااره،وااای دلم غش رفت برات😙
الانم شما و بابا خوابین منم در حال گوش کردن فایل صوتی دکتر هلاکویی از تولد تا سه سالگی بودم که دلم هوای نوشتن رو کرد،گفتم بنویسم باز برگردم و گوش کنم،خیلی زیاد اندازه ی بزرگی خدا دوستت دااارم
خدایا بابت همه چیز ممنون

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

8خرداد1399
امروز تصمیم گرفتیم بریم پارک ملت برای ناهار،خیلی روز خوبی بود و دیدن پارک بعد از گذروندن دوران سخت قرنطینه مثل دیدن بهشت بود،سرسبز و خنک و خلوت،البته کمی استرس کرونا رو داشتیم ولی تا جایی که میشد بهداشت رو رعایت میکردیم تا آرامش داشته باشیم،زیرانداز رو پهن کردیم ک بعد از کمی استراحت یه گربه اومد کنارمون و تو شروع کردن به ذوق کردن و ما برای هیجانی شدن بهش کمی پفیلا دادیم و تو خیلی خوشت اومد و داشتی مدام بهش پفیلا و گوجه میدادی همون حین بلند شدی بری کنارش منم گفتم فرصت خوبیه یه فیلم یادگاری ازت داشته باشیم و شروع کردم به فیلم گرفتن ولی خیلی مراقب بودم ته قلبمم به گربه ها خیلی اعتماد داشتم و اصلا فکرشم نمیکردم گربه به کسی آسیب برسونه و تو حین بازی از حد معمول بیشتر به گربه نزدیک شدی و ناگهان گربه بدجنس چنگ زد رو دستت😣الهی بمیرم برات جیغ زدی و منم جیغ😢خیلی حس بدی داشتم دستت جای چنگ گربه روش بود و کمی خون اومده بود و بابا سریع به دستت ژل زد تا میکروبش کشته بشه و منم سریع به اورژانس زنگ زدم و اونا هم تاکید کردن که خوب شد ژل زدین و در اسرع وقت ببرین دکتر شاید نیاز به واکسن داشته باشه،اون روز من همش نگران بودم و تو گوگل سرچ میزدم و میخوندم که چه کنیم ولی بابا از این حد نگران بودن من گریزان بود و همین دلخورش کرده بود ولی خودشم ته قلبش از نگرانی نمیدونست چه کنه،خلاصه یه دور مختصر زدیم و اومدیم خونه و بردیم دکتر محله که خیلی قبولشم نداشتم ولی چاره نبود,دکتر یه پماد و یه شربت چرک خشک کن داد و گذشت،ولی هر بار فیلم رو نگاه میکنم قلبم میگیره نمیدونم تا کی از دیدن فیلمه ناراحت بشم ولی اینو میدونم که شاید تا چهار پنج سال دیگه حس بدم نسبت به فیلم و گربه کم رنگ تر و بشه
شکرا حمدا لله که به خیر گذشت...

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

واکسن 18ماهگی

27/1/1399
دقیق باید بیست و یکم واکسن 18 ماهگی رو میزدی اما بخاطر کرونا اعلام کرده بودن که فعلا واکسن نرنین و در آخر دیدن کرونا تمام نشدنیه و باز اطلاع دادن واکسنا سر موعودش باید زده بشه،این شد که ما تصمیم گرفتیم واکسنت رو بزنی...
چون برای واکسن چهار و شش ماهگی خیلی اذیت شدی و ما هم استرس تب و درد تو رو داشتیم؛فکر میکردم واکسن18 ماهگی بدتر باشه و خیلی همگی عذاب بکشیم و من حتی از ماه ها قبل استرس داشتم😀ولی هرچی به زمان واکسن نزدیک میشدیم ترسم کمتر میشد...
روز پنج شنبه صبح زود بیدار شدیم و مقداری صبحونه بهت دادیم و با بابا و شما راهی بهداشت شدیم ساعت8:30 بود که بهداشت خیلی خلوت بود و تازه گندزدایی کرده بودن و الحمدالله همه جا تمیز بود ولی من بازم استرس کرونا رو داشتم و زیرانداز یکبار مصرف بردیم و زیرت پهن کردیم...
خلاصه واکسن رو زدن و جیغت به هوا رفت،😢الهی بمیرم برات دلم آتیش گرفت از گریه هات،با بابا  بغلت کردیم و بوسیدمت و بهت گفتم که این برای سلامتیت بوده و نمیشده که بگذریم از زدنش و کمی آروم شدی و اومدیم خونه سریع بهت صبحونه یه فرنی برنج مفصل دادم و بابا هم رفت برای استامینوفن بخره ولی من سریع شیاف برات گذاشتم که تب نکنی،تا ظهر راس راس راه رفتی و کم کم لنگ زدی تا جایی که دیگه جرات نداشتی پاهاتو تکون بدی چه برسه به اینکه راه بری،الحمدالله تب نداشتی تا سر شب که کمی تب کردی ک بابا برات مویز رو خیس کرد ک آبمیوش کرد و بهت میدادیم چون تاثیر خوبی داشت تو بالا نرفتن تب ،شب موقع خواب کمی تب داشتی ولی من ترجیح دادم نخوابم و مواظبت باشم و تا خود صبح بیدار بودم،دیگه ساعت6 صبح خوابیدم تو هم نزدیکای ظهر بود که کم کم شروع کردی به راه رفتن😄
واقعا از خدا ممنونم که کمک کرد و این واکسنی که همه از قبل منو ترسونده بودن به راحتی گذشت حتی راحت تر از تمام واکسنات...
خیلی دوستت دارم پرنسس مامان،از خدا ممنون که تو رو به من داده

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

قرنطینه گی ما

امروز27 فروردین1399
تا امروز دو ماه تمام هست که ما از خونه بیرون نرفتیم فقط دو بار رفتیم در مغازه سر کوچه😔،تو هم اوایل بهونه دد میگرفتی اما دیگه یادت رفته،گاهی غصه میخورم،بیشتر وقتام بیخیال و شادم،یه خوبی هست اونم اینکه تو عادت کردی به گوش کردن آهنگ های فوق العاده شاده دهه60 مخصوصا آهنگ معین برای دیدن تو بی قرارم،روزای اول که میگفتی فقط این رو بزاریم رو تکرار و خودتم باهاش میرقصیدی،و من و بابا رو هم وادار به رقص میکردی و همین باعث شادی بیشتر میشد،گاهی وقت میگم اگر تو نبودی من همون روزای اول کم میوردم،تو این روزا شیرین و شیرین تر میشی،الان خیلی زیاد صحبت میکنی تقریبا اسم بیشتر چیزا رو بلدی و خیلی راحت منظورتو میرسونی،وقتی اسم یه وسیله یا کسی رو بگیم حتی یه بار تو اونو یاد میگیری و این موضوع ما رو شادتر میکنه،گاهی وقت میایی و یه عالمه بوسم میکنی که من قلبم برات غش میره از بس تو عشقی و نفسی...
یکی از تفریحاتت شده حموم که یه شب در میون با هم میریم حموم و با هم شعر دی بلال میخونیم که تو از اون شعر فقط بلال میگی واااای خیلی باحال میگی بلا بلا بلا منم قربون صدقت میرم و میزارم یه عالمه آب بازی کنی،خلاصه شبا که بابا میاد خونه میری بغل بابا و میگی باید با هم برقصیم😂 باباتم خرس گنده و تو رو با هم بغل میکنه و میرقصین و این جز پر شور و هیجان ترین بازیهات شده😄 الهی من فدای تو بشم😚،راستی بگم برات از 13 به در امسال که با روزای دیگه هیچ فرقی نداشت و بازم تو خونه گذروندیم و حتی سبزه عید رو انداختیم برای پرنده ها که بخورن اونم از پنجره،نمیدونم تا آخر این بیماری چی بشه،اما به خدای خودم امید دارم که همیشه حافظ امام زمان و عزیزانم هست، و از خدا میخوام کل مردم جهان رو حافظ باشه و به زودی درمانش پیدا شه،امار مبتلایان و فوتی ها خیلی رفته بالا دیگه اصلا پیگیرش نیستم و سعی میکنم ندونم چی شده،چون خیلی ناراحتم میکنه ولی شکر خدا آمار درمان شده ها هم گاهی میره بالا و این باعث شادی و امید میشه،ان شاءالله امام زمان کمک کنه واکسنش زودی بیاد
الهی و ربی من لی غیرک

 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

کرونا و عید1399

دی ماه بود که خبر شیوع ویروس جدید ب نام کرونا وارد چین شد و خیلی ها ویروس شد بلای جونشون و دار فانی رو وادع گفتن وخیلی های دیگه جنگیدن و بهش غلبه کردن،من فکرشم.نمیکردم که به جر ووهان چین این ویروس جای دیگه بره،اوایل بهمن ماه 98 بود که عده ای گفتن ویروس وارد ایران شده و عده ای تکذیب کردن،تا 28 بهمن بود که خبر فوت دو نفر از شهر قم همه جا پیچید،بلهههه درست بود اون دو نفر کرونا داشتن،خیلی حس و حال بدی بود عده ای باور میکردن عده ای هم میگفتن دروغ و ربطش میدادن به سیاست ،خلاصه روز پنج شنبه یک روز قبل از انتخابات مجلس من سرما خوردم و رفتم دکتر اونجا همش راه های جلوگیری از مبتلا نشدن به ویروس رو تبلیغ میکردن و  هیچ کس از مراجعه کننده ها توجهی به این موضوع نداشتن و جدی نگرفتن ولی من خیلی ترسیده بودم و با دقت توجه میکردم خلاصه کارم تموم شد،از قضا باباتم سرما خورده بود و همچنین خودتم سرما خوره بودی،دیگه از ترس کرونا دوم اسفند روز جمعه باز رفتیم دکتر همگی!! و سر راه یه سر به پاساژ محله زدیم برای خرید لباس عید ولی اونم با دلهره و سریع اومدیم خونه و خرید زیادی نداشتیم،دوم اسفند تا امروز من و تو ،تو خونه قرنطینه ایم برای حفظ جونمون البته طبق دستور مسئولا چون بهترین راه همه گیر نشدنش این بود،زندگی با وجود کرونا خیلی سخت شده همش در حال شستن دستیم و ضدعفوتی کردن خونه و زندگی،و از همه سخت تر ضدعفونی کردن خریدهای روزانه هست که دیگه واقعا کلافم کرده،خیلی زمانبره و زجر آور،هر دقیقه هم باید دستا رو شست گاهی از شدت دست شستن دستام بی جون میشن ولی بخاطر تو خیلی سخت گیر تر شدم،باباتم که از بس دستاش رو شسته کلا خشک شدن!!!آمار مبتلایان فوتی ها هر روز بالاتر میره 😢و عید نوروز شده و همه در حال دید و بازدید غدغن شده ی وزارت بهداشتن که بی پروا دنباله رو عادات روزمره خودشونن و همین کار باعث بدتر شدن اوضاع شده ،تا امروز دوم فروردین99 خبری از دارو نیست ولی واکسن رو در حال تست هستن،تو این مدت یکماه فقط دو بار از خونه بیرون رفتیم اونم بخاطر بی قراری های تو برای دد رفتن بود و اونم در حد رفتن به سوپر مارکت بود و یه بارم بالا پشت بوم رفتیم،خلاصه کرونا باعث نرفتن ما به شیراز شد و تا الان یکساله شیراز نشده بریم و الانم سال نو شده و ما همچنان تو خونه به سر میبریم بابات و خاله نسرین دنیای از فیلم دانلود کردن هر شب یکیش رو تماشا میکنیم،امروز یعنی یکم فروردین ساعت 7:19 دقیقه صبح سال تحویل شد و من و تو و بابا خوابالو سر سفره حاضر شدیم وااای چه سفره ای شده بود امسال از ترس این ویروس شیرینی پز شده بودم و چهار نوع شیرینی پختم 😁،تو هم وقتی سفره رو دیدی حمله کردی و دهنشون رو نابکار کردی....

ولی صبح زود بیدار شدیم سر سفره نشستیم سال که تحویل شد به خانواده ها زنگ زدیم و باز خوابیدیم تا ظهر😀بعدشم یه مرغ محلی شکم پر درست کردیم و زدیم به رگ😄

خدایا شکرت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

دومین سفر مشهد

16دی1398
امشب من تو بابا به اتفاق آقا جونا با قطار ساعت11 برای باز دوم راهی مشهد شدیم ،چه حس خوبیه وقتی آقا هم ما رو بی هوا دعوت میکنه!آدم حال و هوای دلش خوب میشه،اون شب تو قطار خیلی خوب بود و راحت به مقصد رسیدم با این تفاوت که تو رو تخت بودی و منم کف قطار یه عالمه رخت پهن کردم و تخت خوابیدم و تو گاهی غل میخوردی که بیوفتی یا من یا بابا میگرفتیمت😂،خلاصه خیلی خوب بود صبح روز17 رسیدیم و عصرشم عزیز جونا اومدن و به اتفاق هم همگی قبل از شام رفتیم آتلیه نزدیک هتل و عکسای دست جمعی گرفتیم بعدش  رفتیم حرم و زیارت اقا،هر روز حرم بودیم و بازار کلی سر دماغ شدیم هوا هم خوب بود بر عکس تصورم سرد نبود...
20 دی ساعت14 بلیط گرفتیم و اومدیم خونه ولی اقا جون بهرام بخاطر فوت عموشون مجبور شدن هوایی با عزیز جون برن شیراز ولی قول دادن دو روزه برگردن که سر قولشون موندن و برگشتن و کلی خوشحال شدیم...
با هم بودن مخصوصا با عزیزای دل خیلی حال و هوای دل آدم رو خوب میکنه....
این روزا هرچی ما میگم تو سریع تکرار میکنی،یه چیز رو بهت یادم بدم دیگه تو ذهنت میمونه و یادت نمیره،اسم تمام عروسکات رو بلدی تازه به لیلا میگی لی لا وای خیلی با نمک میگی،اقا جون بهرام خیلی ذوقت رو میکرد و همش میگفت سوفیا خیلییییی باهوشه،این اعتقاد همه بود ماشاءالله باهوشی عزیزم
خدایا شکرت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

15 دی98
کوتاه کردن مو
امروز عصر هوا خوب بود یعنی سرد سرد نبود،تصمیم گرفتم ببرمت آرایشگاه موهاتو کوتاه کنم،تصور میکردم حالا تو آرایشگاه گریه کنی و اجازه ندی دست به موهات بزنن،و کمی مضطرب بودم،خلاصه تو کاملا برعکس تصورات من خیلی آروم نشستی و خانم گل بهار موهاتو کوتاه کرد و خیلی مدعی بود که دستش خیلی خوبه و تو موهات به سرعت برق و باد رشد میکنه😅البته منم تا حدودی باور کردم چون خودمم برای هر کس موهاشو کوتاه کردم زود بلند شدن ولی خب نه به این سرعتی که گلبهار خانم میگفت 😁،موهات رو تقریبا مدل پسرونه زد و کلی تغییر کردی و عشق تر شدی...
ای من به فدای تو و اون زلف کوتاهت

راستی هفته ی پیش بود که عصر متوجه شدم زبونت سفید شده منم گفتم شاید از غذا باشه،سر شب باز دیدم بیشتر شده و کمی هم تب داری،به خاله نسرین گفتم گفت واااای این مریض شده زنگ زدم عزیز خاتون گفت بله برفک زده دهنش،خیلی نگران شدم و به داروی خونگی اکتفا کردم،برات هرچی میپختم لب نمیزدی خیلی نگرانت بود،ساعت تقریبا 11:30 شب بود که گریه کردی و دهنت باز کردی یه لحظه دیدم ته حلقت کلاااااااا تاول های سفید زده واااااای انگار دنیا رو سرمون خراب شد جلو دهنت لپت کلاااا سفید شده بود،منم زار زار گریههه میکردم باباتم غصه میخوره،😢خلاصه لباس پوشیدیم رفتیم بیمارستان گفتن شدتش زیاده ممکنه بچه دارو نخوره بدتر شه ،به همین خاطر باید بستری شه،ما هم اولش خیلی نگران شدیم 😦ولی قبول نکردیم بستری شی،دکتر گفت ببرین دارو بدین اگر تا فردا شب کمتر نشد حتما باید بستری شه،شکر خدا کمتر شد و نیاز به بستری نبود،خیلی سختت بود غذا بخوری منم ادویه و ترشی جات رو کلا از غذات حذف کردم و بیشتر شیر برنج درست کردم برات...

خدایا شکرت

 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰


25/8/1398
طرفای عصر که بابات از سر کار اومده بود،یه لحظه متوجه شدم که بنا گوشت متورم شده،البته بگم که روز قبلش کمی شک کردم ولی گفتم نهههه بابا خطای دیده،تا امروز که بزرگتر شده بود دست گذاشتم دیدم یه چیز سفت هست سریع متوجه شدم که اوریون باشه اما بابا و خاله نسرین گفتن نه بابا از دندونشه،خلاصه در حال مجادله سر این بودیم که تصمیم گرفتم به عزیز خاتون بگم و راهنمایی کنه اونم بعد از فهمیدن علائم گفت اگر فردا بزرگتر شد ببر دکتر،فرداش یعنی26/8/98 با  بابا و تو رفتیم دکتر تو راه بابا خیلی منو ترسوند گفت شاید عکس بگیرن😨آخه اون هنوز باور نداشت اریون باشه،رسیدم مطب دکتر جون گفت بخاطر واکسن یکسالگی که زده اوریون گرفته و دارو داد،تقریبا ده روز طول کشید تا خوب خوب شدی،بعدش عمه سمیرا اومد که یاسین مریض بود و تو رو بوسید تو هم سرما خوردی باز رفتیم پیش دکتر جون بازم دارو😦،بمیرم برات این روزا خیلی دارو میخوری گاهی اوقات بعضیاشو دوست نداری منم مجبورم  دیگه بهت بدم،الان تو و بابا خوابین خاله هم خوابه،امروز22/9/1398 هست و من بازم با تاخیر نوشتم،ولی مهم نوشتن بود ناز دخترم،راستی دیشب برای بار اول جمله گفتی به خاله گفتی( مال منه) واااای که چقدر ذوقتو کردیم بسکه با مزه میگی،تا الان23 تا کلمه گفتی و بلدی،البته گاهی اوقات کلمه های بیشتری میگی اما من اونایی رو که واضح گفتی حساب کردم امشبم دیدم بلند بلند داری میگی جوووا جوووا نگاه کردیم تا عروسک جوجه تیغی که خاله گرفته بود دستت بود به حساب خودت داشتی میگفتی جوچه تیغی😂😁😂😁،ااااای جانم به فدایت مهربون سوفیا خیلی دوستت دارم،از خدا از ته ته ته قلبم ممنون و شکرگزارم که تو رو به ما داده....

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

یکشنبه 5/8/98
دیروز بود بابا کمکت میکرد که راه بری تو هم در حد دو قدم میرفتی و بعدش اروم مینشستی،و ما هم تند تند تشویقت میکردیم و میگفتیم آفرین دختر شجاعمون تو هم ذوق میکردی،تا امروز بود که، وقتی داشتم جارو برقی میکشیدم تو 'تو حال و هوای خودت دست گرفته بودی به مبل و ایستاده بودی و خیلی اروم دستت رو رها کردی و یه کم رقصیدی و بعدش آروم آروم قدم برداشتی،وقتی میوفتادی باز میرفتی سمت مبل و کارت رو تکرار میکردی،واااای وقتی این صحنه رو دیدم از شدت ذوق و هیجان دوست داشتم جیغ بکشم ولی بخاطر به هم نخوردن تلاشت همشو قورت میدادم 😄خیلی اروم ازت فیلم گرفتم! اما از اونجای که شما خیلی تیزی !سریع متوجه دوربین شدی😩 و دست از کار قشنگت برداشتی،امروز بیش از دو قدم برداشتی،ان شاءالله همیشه سالم باشی و قدمهای موفقییتت رو برداری،مرسی که هستی پرنسسم،خدایا بابات هدیه ی ناز و قشنگ و گران بهات شکرت😛

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

شب پر ماجرا

شنبه4/8/98
ساعت 9 شب بود من و بابا زیر تشک تخت در حال جستجوی پلاستیک بودیم و تو هم مشغول بازی وقتی خواستیم تشک رو بزاریم سر جاش بابا گفت دست سوفیا نگیره منم به خیال اینکه تو در حال بازی هستی با خیال راحت گفتم نه!واااای یه لحظه دیدم تو نق میزنی گریه نکردی فقط در حد نق خیلی ترسیدم و سریع بابا تشک رو بلند کرد و دستت رو بیرون اورد،فقط خدا میدونه اون لحظه چه بهم گذشت از شدت ترس بدنم میلرزید باز شکر خدا به خیر گذشت،خلاصه بابا تو رو برد تو اتاق که ارومت کنه یه دفعه نرده بوم میوفته رو شوفاژ بعدش رو توووو!!!!! با صدای داد بابا سریع خودمو رسوندم تو اتاق دیدم رنگ به صورت بابات نیست و از شدت ترس فقط میلرزید و داد میزد نرده بوم رو بردار،منم قلبم انگار مال خودم نبود و تند تند میزد و میلرزیدم،اومدیم کمی آروم شدیم که باز بابا تو رو برد نزدیک اتاق که آرومت کنه موقع رفتن سرت خورد به دیوار😨 این بار واقعی گریه کردی😢،و جیغ میزدی باز ترس و دلهره😑،نمیدونم چی شده بود امشب همش اینجوری میشد،دو تمن صدقه دادم باباتم مشکل گشا گفت میخواد بده برای سلامتیت،خلاصه امشبم با کلی دردسر و دلهره گذشت ، و تو ساعت10:30 شب خوابیدی ساعت2:30 نصف شب بیدار شدی و تا خوابیدی خیلی طول کشید نمیدونم کی بود دیگه خوابت برده بود،شب سختی بود امشب،از خدا ممنونم که به خیر و خوشی گذشت
خدایا شکرت

  • آنشرلی ...