دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

دو ماهگی

این روزا تو زیاد شیر نمیخوردی،و همش من رو نگران میکردی،عصر21/9/97بود تو رو گذاشتم رو ترازو خونه دیدم شدی4 کیلو و سی گرم،😐خیلی ناراحت شدم و نگران،سریع به بابات زنگ زدم و گفتم همین الان باید بریم پیش دکترش،اونم گفت باشه و ساعت5 عصر اومد خونه و آماده شدیم رفتیم دکتر،وقتی نوبت ما شد دکتر تو رو معاینه کرد گفت تو سوء تغذیه گرفتی و باید شیر خشک بخوری،ما خیلی ناراحت شدیم و تا حد گریه رفتیم،که چرا جگر گوشمون سوء تغذیه گرفته،خلاصه دکتر گفت باید تا ده روز دیگه باید نیم کیلو اضاف کرده باشه،ما هم شروع کردیم به شیر دادن به تو،ولی با کلی دلخوری چون شیر مادر مقوی تر و پرخاصیت تر از شیر خشک بود و دوست نداشتم تو ازش شیرم محروم بشی،تو چهار روز یه قوطی شیر خشک بهت دادیم بعد کشیدیمت شکر خدا دویست گرم اضاف کرده بودی😄یه عالمه خوشحال شدیم و شکر خدا کردیم....
وقتی تو تازه رابط رو ول کرده بودی و شیر خشکیم شده بودی نوبت واکسن دو ماهگیت بود و منم یه عالمه نگران بودم چون میگفتن بچه تب میکنه،بابات مثل همیشه بغلت کرد و تند و تند رفتم به سمت بهداشت البته پیاده چون دو قدیم خونمون بود،منم بهتون نمیرسیدم چون کمرم درد میکرد و تند نمیشد راه برم☺،رسیدم و اونجام چکت کردن و گفتن وزن گیریت خوب نبوده،ولی میگفتن شیر خشک نده و خودت برو تا میتونی غذا بخور،نوبت واکسنت رسید و برعکس تصور من تو خیلی اروم بودی فقط وقتی سوزن رو فرو کرد ناراحت شدی که بعدش دیگه بغلت کردم آروم شدی،اومدیم خونه هر دو ساعت بیست ثانیه یخ رو میپیچوندیم تو پارچه ومیزاشتیم رو پات،بعد از 24 ساعت گفت حوله گرم بزاریم و استامینیوفن هم سر ساعت بهت بدیم منکه همش نگران بودم و میترسیدم حتی بغلت کنم که نکنه پات درد بگیره ولی بابات قوی دل تر از من بود و خیلی خوب بغلت میکرد و حواسش بهت بود،خلاصه این دو روزم گذشت و ما به ارامش رسیدم تا اینکه من سرما خوردم😯،و از ترس اینکه تو سرما نگیری از من همش ماسک فیلتر دار رو صورتم بود و صورتم گر میگرفت از گرما ولی تحمل میکردم تا اینکه بعد چهار روز خوب خوب شدم و یه عالمه بوست کردم 😚
روز یکشنبه مادربزگا حرکت کردن برای خونه ما،ساعت یک شب رسیدن و ما کلی خوشحال بودیم،ولی مادرجونت همش به من استرس میداد و میگفت وااااای چرا خوب غذا نخوردی که شیرت بیاد،تو هم بر عکس همه ی روزا اون شب بی تاب بودی و اونم ول کن نبود،منم همش عصبی بودم ولی منم احترامشو نگه میداشتم و چیزی نمیگفتم،البته من بعد از زایمان کمی عصبی شده بودم و تحملم کم شده بود،و به سختی حرفا رو تحمل میکردم،خلاصه عزیز جون میگفت جوراب نکن پاش،مادر جون میگفت پاش کن،عزیز میگفت دوتا لباس بسشه،مادر جون میگفت سه تا تنش کن😡،منم کم کم قاط زده بودم ،ولی میدونستم که عزیز راست میگه چون یادمه ساره از شدت پوشش زیادی مریض شد،خلاصه تا دو روز اول که مادر بزرگا اومده بودن با هر بار گریه ی تو اشک منم در میوردن با حرفاشون،خیلی حالم بددددددد بود😦،ولی بازم ناراحتشون نمیکردم....
29 آذر هم با پولی که گیرت اومده بود رفتیم واست یه گردنبند گرفتیم😊خیلی خوشکل بود😍
تو دیگه دو ماهه بودی و من باید عکست رو میگرفتم،هر روز منتظر بودیم بابات بیاد بریم آتلیه ولی یا بارونی بود،یا من حالم بد بود،تا اینکه روز چهارشنبه رفتم و عکست رو با تم یلدا گرفتم،خیلی ناز شدن ولی تو همش گریه میکردی واسه شیر به سختی ازت عکس گرفتیم....
امشب یعنی دیشب شب یلدا بود و پدر بزرگا هم تازه از راه رسیده بودن و با هم یلدا رو جشن گرفتیم،آقا جون با وجود کمر دردی که داشت سر قولش موند و اومد پسشت،و خوش گذشت ولی اونا چون خسته از راه بودن زود خوابیدن...
دیروز تو از ساعت سه شب که 120 میل شیر خشک خورده بودی دیگه شیر نخوردی تا 11:30 ظهر هرچی تلاش میکردم تو اون مدت بیدار نمیشدی و همش حس گریه داشتم،و حوصله هیچ کس رو نداشتم،خانواده هم که همشون از بس به من میگفتن بخور بخور بخور دیگه خسته شده بودم و ازخوردن حالم به هم میخورد،ولی بخاطر تو مجبور بودم بخورم....

الانم ساعت دو نیم هست شیر خودم و شیر خشک خوردی کمی اوردی بالا،البتا دکترت گفت باید ایقد شیر بخوره که بالا بیاره منم رو اون حرف حساب کردم و نگران نشدم...
خدایا شکرت😊


 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

شب بیداری


خدایا تو را سپاس برای تمام نعمت های زیبا و بی کرانت...
فردا بیست و یکم آذر تو میشی دو ماه تمام،منکه همش سر گرم تو هستم و اصلا گذر زمان رو احساس نمیکنم و تو برای من هنوز همون نوزاد نو رسیده هستی،این روزا جزء بهترین روزهای زندگی ماست و ما هر روز شاهد بزرگ شدنت هستیم بلند شدن مژهات خیلی قشنگ بود و هر روز یه کوچولو بلند میشد تا امروز که فکر کنم به تکامل رسیدن،ناخناتم که خیلی بلند بودن و نااااز و چقدر نازک انگار کاغذ😂نمیشد کوتاهشون کنم چون میترسیدم تا امروز که دل به دریا زدم و کوتاهشون کردم ولی یه کم از پوست دستت زخم شد جگرم آتیش گرفت😢دوست داشتم زار بزنم،تا اینکه خاله هما و عمه لیلات زنگ زدن و سرگرم صحبت با اونا شدم و کمی حالم بهتر شد،الانم داری شیر میخوری😊البته بدون رابط،روز سالگرد ازدواجمون گفتم یکی از آرزوهام اینه که سوفیا بدون رابط شیر بخوره منم امتحان کردم و تو خوردی😲 نمیدونم ارزوم برآورده شد یا اینکه موعودش رسیده بود و با آرزوی من یکی شد😁،خلاصه برات بگم که این روزا چون تو تا ساعت سه شب بیداری و بعضی شبام دل درد بی قرارت میکنه بابات صبح ها خواب میمونه😂،چون بیدار میشه و با جون و دل تو رو آروم میکنه منم ذوووق،خلاصه پنج شنبه میریم واکسن دو ماهگیت رو بزنیم توکل بخدا ان شاءالله اذیت نشی،سالگرد ازدواجمون هر کار کردیم وقت بشه که بتونیم کیک درست و حسابی بپزیم و جشنکی بگیرم نشد و بالاخره بابات یه کیک ساده درست کرد و دور هم خوردیم و کلی خوش گذشت و با وجود تو نون خشکم خوشمزس😄 الهی من فدای تو بشم،الانم از ظهر تا حالا خوابیدی هر کار میکنم بیدار نمیشی که شیر بخوری😕


  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

اشک و لبخند

تقریبا یک هفتس که اشک دار شدی😊

وقتی با بغض گریه میکنی اشکت میاد منم وقتی اشکتو میبینم جیگرم میسوزه،ان شاءالله اشکت واسه شادیا جاری بشه دختر نازم،دیروز برا اولین بار وقتی باهات صحبت میکردم لبخند میزدی واااای چه حس خوبیه دیدن لبخند تو،زنگ زدم به باباتم گفتم اونم که تو این مدت همش منتظر لبخند تو بود خیلی خوشحال شد😜

من الان اومدم دندون پزشکی و تو پیش باباتی،کمی شیر خودم رو برات دوشیدم،ولی کارم زیاد داره طول میکشه😢 بابات گفت میخواد بهت شیر خشک بده،بمیرم برات تو این سه ساعت دلم برات یه ذره شده دختر نازم،ولی خیالم راحته که پیش بابایی هستی بابات خیلی مهربونه خیلیییییی من واقعا بابا به این مهربونی ندیدم،کلا زیرچشمی همش حواسش به من و تو هست،شبا که من خوابم اون بیدار میشه و مواظبته،وقتی گریه میکنی اون زودتر بیدار میشه😁خیلی دوستتون دارم

برم ببینم کی نوبتم میشه دیگه ای خدا کمک کن زودتری برم خونه پیش دختر نازم و بابای مهربونش

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

تولد تو

سلام سلام
روز21مهر1397 ساعت شش صبح پرستارا منو آماده کردن برای عمل،بابات و عزیزجونم تا ساعت7خودشونو رسوندن،و با دیدنشون آرامش بیشتری داشتم،خلاصه منم دل تو دلم نبود و همش منتظر دیدن تو بودم و کلی ذوق داشتم و خوشحال بودم که بالاخره این انتظار به پایان رسید ،و من تو 38هفته و سه روز ساعت8صبح تو رو به دنیا اوردم،تو اتاق عمل بیهوش شدم و تو ریکاوری با یه عااالمه درد که تحملش برام فوق العاده سخت بود بهوش اومدم و کلی هذیان گفتم وقتی چشام رو باز کردم بابات و عزیز جون گفتن یه دختر خوشکل دنیا اوردی و منم قند تو دلم آب شد ولی چشام باز نمیشد،خلاصه وقتی که بهوش اومدم بابات و عزیز جون از هذیان های من میگفتن و میخندیدیم😁 حرفای گفته شد که نباید😂،خلاصه وقتی کمی حواسم اومد سرجاش تو رو دیدم واااای چه لذتی داشت دیدنت بخاطر داروی بیهوشی چشام باز نمیشد که قشنگ تر تماشات کنم و به سختی چشام رو باز نگه میداشتم،تو هم غرق خواب بودی و ما هم ذوق میکردیم و عکس میگرفتیم و باباتم چاره ای نداشت تو رو بخوره از شادی😊و همش میگفت بچه ی خودت چقدرررر عزیزه خلاصه من هنوز بی رمق بودم و بیشتر میشنیدم،موقع شیر دادن کلی ذوق داشتم ولی روز اول و دوم شیر نداشتم😟 و شب اول با آب قند و کمک پرستارای مهربون اون شب رو گذروندیم و منم از درد نمیتونستم سرجام تکون بخورم،پرستارا گفتن باید کمی شیر خشک بهت بدیم که ما خیلی مقاومت کردیم که شیر خودم بیاد و تو شیر خشک نخوری فایده نداشت و ما تسلیم شدیم ،وقتی مرخص شدیم با عموحمید اومدیم خونه😊 آقاجونت خونه بود و کلی ذوقت رو کرد و طبق معمول شروع کرد به صحبت کردن با تو آقاجونت خیلی نی نی ها رو دوست داره دیگه تو هم نی نی دختر آخرش بودی و کلی واست وقت میزاشت،خلاصه تو خونه عزیز جون یه عالمه غذاهای مقوی به من  داد و سرحال تر شدم و رفتم یه دوش گرفتم و بالاخره شیر دار شدیم😄ولی باز مشکل جدید😣تو اصلا سینه ی من رو نگرفتی😢با اون حالم خیلی تلاش کردم و بیفایده بود و مجبور شدم به دوشیدن شیر و با شیشه شیر به تو دادن،تا صبح روز بعدش که متاسفانه تو زرد شدی و کلی نگران شدیم و رفتم دکتر و گفتن زردیت رو19/5هست😨 منم از اول که تو رو بردیم دکتر در حال اشک ریختن بودم و زار میزدم،ساعت دورازده شب بردیمت بیمارستان گفتن باید بستری شی😔 منم فقط اشک میزیختم تا ساعت یک شب تو رو بستری کردن،پرستارا تو رو بردن تو یه اتاق دیگه گفتن میخواییم آمادش کنیم که یه لحظه صدای گریت اومد و منم به سمت صدا رفتم،الهی بمیرم داشتن بهت سرم میزدن و منم حالم بدتر شد و منو از اتاق بیرون کردن و پشت در فقط زار میزدم تا تو رو اوردن گذاشتن دستگاه،خیلی شب بدی بود نباید از دستگاه بیرونت میوردم و تو همون دستگاه بهت شیر میدادم،منم باز شیرم جمع شده بود نمیتونستم شیر بدم که با کمک عزیز جون و کیسه ی اب گرم تونستم شیرم رو بدوشتم و بهت شیر بدم،ساعت هفت صبح قرار شد تو رو ببرن آزمایش منم شب تا صبح بیدار بودم و دعا میخوندم که زردی تو پایین اومده باشه،ساعت نه جواب آزمایش اومد و شکر خدا اومده بود رو ده😄باباتم صبح زود قبل از آزمایش اومد و میخواست گریه کنه و من هیچ وقت قیافش رو به این زاری ندیده بودم خودمم ایقد حالم بد بود نتونستم بابای مهربونت رو تسکین بدم،عزیز جونم حالش زیاد خوب نبود و دیدن اونم منو ناراحت تر میکرد،خلاصه بعد از شنیدن بهتر شدن تو همگی خوشحال شدیم و صبحونه خوردیم تا ساعت دو بود که بابات و آقاجونت با هم اومدن پیشت😍،شب دوم اجازه ندادن همراه بمونه و من با اون درد باید از تو و خودم مراقبت میکردم عزیزجونم خیلی تلاش کرد و التماس پرستارا کرد که بمونه و اجازش ندادن،و منم با توکل بخدا اون شرایط رو پذیرفتم،و با مامانای دیگه ی اتاق که هر ساعت یکی به جمعمون اضاف میشد تصمیم گرفتیم به هم کمک کنیم که این کار شرایط رو کمی بهتر کرد و همگی مهربون بودیم و مثل خواهر هوای هم رو داشتیم،هر شب تا خود صبح بیدار بودیم و صبح یه ساعت از شدت بیخوابی خواب میرفتیم،خلاصه هر روزصبح تو رو میبردن آزمایش تا ببینن زردیت رو چنده و هر روز کمتر میشد تا روز چهارم زردیت اومد رو شش و مرخص شدی😄 کلی خوشحال بودم و شاکر خدا....
اومدیم خونه و تو هنوزم نمیتونستی از سینه ی من بخوری و کار من فقط گریه بود و گریه و التماس خدا میکردم که کمکم کنه که بتونم به تو شیر خودم رو بدم چون هیچ شیری تو دنیا جایگزین شیر مادر نمیشد و دائم میگفتم الهی و ربی من لی غیرک،تا اینکه با انجمن حمایت از مادران شیر ده آشنا شدیم و رفتیم اونجا و با کمک مربی آموزشی خیلی تلاش کردیم ولی باز تو نتونستی شیرم رو مستقیم بخوری و ما مجبور به خریدن رابط شیردهی شدیم وقتی تو رابط رو گرفتی خیلی حس خوبی داشتم و راحت بهت شیر میدادم و تو هم سیر میشدی،بعد از چند روز باز غصه دار شدیم که چرا تو نباید مستقیم شیر بخوری که یک روز کلی با عزیزجون تلاش کردیم که تو شیرم رو بخوری ولی تو مقاومتت بیشتر از ما بود و تو اون روز اصلا شیر نخوردی و حاضر نشدی از سینه ی من شیر بخوری و شب بابات اومد و کلی دلش سوخت و گفت رابط رو بده و ما یواشکی عزیزجون با رابط بهت شیر دادیم😀،دیگه تا الان که تو 26روزه هستی با رابط میخوری...

شبا وقتی بهت شیر میدادم از شدت بیخوابی موقع شیر دادن خوابم میبرد و یه وقت بیدار میشدم و میترسیدم تو طوریت نشده باشه که واقعا لطف و مهربونی خدا هیچ مادری رو شرمنده نمیکنه،ولی این روزا تو بهتر میخوابی و منم با تو میخوابم که موقع شیر دادن هوشیار باشم😊
امروز برای اولین بار با کمک بابا حمامت دادیم کمی سخت بود ولی تونستیم،از وقتی عزیز جون رفته بیشتر کارا رو دوش باباته دلم میسوزه که خسته از سر کار میاد و باید آشپزی کنه و منم واقعا وقت نمیکنم کمکش کنم چون تو اگر بیدار شی فقط گریه میکنی،الان تو تازه خوابیدی منم برم بخوابم تا بیدار نشدی که سرحال باشم موقع شیردهی😚😘

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

تولدت مبارک

بالاخره انتظار به پایان رسید،امشب بستری شدم برای به دنیا اوردن تو،خیلی حس خوبی دارم،بیصبرانه منتظر تولدت هستم دختر قشنگم

خدایا شکرت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

هفته ی 37

پنج شنبه گذشته دکترا مشکوک به آبریزش بودن و به دنیا اومدن تو،منو بردن بیمارستان بستری کردن،بابا هم کلی نگران بود که نکنه سوفیا خانم زودتر از موعود به دنیا بیاد،خلاصه از ظهر بستری شدم تا شب که دیگه تمام آزمایشا و سونو ها رو انجام دادن،شکر خدا مورد خاصی نبود،و بابا با عمو حمید اومدن دنبالم اومدیم خونه،تا بابا یه ماکارونی با سالاد شیرازی خوشمزه درست کرده😊
دیگه به اومدنت چیزی نمونده،خیلی دوست دارم روز زایمان برسه و بغلت کنم حست کنم یه عالمه بوست کنم،با عشق بزرگت کنم و شیر بهت بدم،میگن زایمان سخته بچه داری سخته،ولی تو اینقدر عشقی که هیچی واسم سخت نمیشه مطمئنم و من ترسی از این بابت ندارم،دیروز که شنبه بود رفتم بیمارستان پرونده تشکیل دادم،برای زایمان و اومدن تو  دختره نازمون ان شاءالله،به امید خدا تو این هفته عزیزجون و آقا جون میان،دیگه تنها نیستیم😋،و عزیز جون کلی راه کار بزرگ کردن نی نی بلده و بهمون میگه ان شاءالله،برات بگم که دخترم هر شب خوابتو میبینم،چند شب پیش تو خوابم بیشتر شبیه بابات بودی و چشات آبی😄 ولی چشای بابات عسلیه ابی نیست😁....
بابا هر روز میاد دست به شکمم میکشه و باهات حرف میزنه و صدات میزنه و میگه بابا پا بزن واسه بابایی😄 میگه سوفیا عشق باباشه نفس باباشه،خلاصه برات بگم که من و بابات دل تو دلمون نیست تا تو بیایی😜به امید خدا که صحیح و سالم به دنیا بیایی


  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

ماه نهم

خدایا بابت تمام نعمتات ازت ممنونم،خدایا شکرت که لذت مادر شدن رو از من دریغ نکردی...

الان توی ماه نهم هستم،دیگه چیزی نمونده به اومدنت،این روزا شکمم خیلی بزرگ شده و کارهای روزانه برام سخت تر شده،و این روزا رو به سختی سپری میکنم،بدنمم کلا ورم کرده😀هر کس منو میبینه یه نکته برای کم شدن ورم به من میگه،خب اصلش نمک هست که من کلا نمک رو کمرنگ کردم و به برنجمم که کلا نمک نمیزنم،بنده ی خدا بابات باید این غذاها رو فعلا تحمل کنه😂،فداش بشم من که بابات و تو دنیایی منین،پنج شنبه با بابا رفتیم آتلیه عکس گرفتیم،خیلی خوب بود ولی دیروز موقع انتخاب عکس دیدیم تا عکاسمون خیلی کارش حرفه ای نبوده و باب میل نیست،اگر وقت داشتیم بریم آتلیه کنسلش میکردیم میرفتیم جایی دیگه ولی خب ریسک بود چون هر لحظه ممکنه تو بیایی و عکسا بپره😃

دیروز رفتم دکتر بهم گفت20 مهر بستری میشم تا ان شاءالله شنبه عمل بشم،واااااای وقتی اینو گفت کلا از ذوق سر از پا نمیشناختم،خیلی خوشحال بودم که دیگه چیزی به در آغوش گرفتنت نمونده،زنگ زدم بابات اونم کلی خوشحال شد،ولی خب شادی من همراه با یه کوچولو اضطراب بود که طبیعی بود،دیگه مادر شدن و ترس زایمان باعثش بود😁

امروز رفتم آخرین آزمایش خون دوران بارداری رو دادم که ان شاءالله شنبه به دکتر نشون بدم

دختر نازم خیلی دوستت دارم بیشتر شبا خوابتو میبینم،😄ابهی  فدای اون لگدای قشنگت بشم من چقدر دلم تنگ در آغوش گرفتنت هست،ان شاءالله صحیح و سالم باشن همه ی نی نی ها دختر منم سالم باشه آمین

همش با بابا میگیم یعنی شبیه کی میشه،باباتم میگه خب معلومه منننن😁 منم احساس میکنم تو کپی بابات بشی چون بچه های اول بیشتر شبیه باباهاشون میشن😜


  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

آخر ماه هشت

دیگه چیزی نمونده به اومدنت،و من و بابا بیصبرانه منتظرتیم،الان من آخرای هشت ماهگی رو سپیری میکنم،وزنم کمی رفته بالا و زانوهام رو اذیت میکنه،فشارمم بالا رفته،دکتر گفته باید پرهیز کنم و نمک رو حذف کنم،دیروز تا حالا غذاهام نمک ندارن،خیلی سخته خوردن غذای بی نمک،ولی من بخاطر عشق به تو حاضرم هر سختی رو تحمل کنم تا تو رو سالم بغل کنم،شکمم بزرگ شده خیلی بزرگ شده😄گاهی وقت خجالت میکشم برم تو خیابون😁،خداروشکر که از خانواده ها دورم و گرنه کلی از خجالت آب میشدم مخصوصا جلو آقاجون😅
هفته ی پیش با بابا رفتیم سونو گرافی داپلر برای وزن و برسی سلامتیت،کلی طول کشید تا نوبت ما شد،من و بابا کلی ذوق داشتیم که چهره ی تو رو ببینیم،ولی منشی اجازه نداد بابات بیاد داخل اتاق سونو😐،منم به دکتر گفتم از چهرت عکس بگیره تا نشون بابا بدم و یه یادگاری واسه تو هم باشه،خیلی ذوق کردم تو رو دیدم دستات رو برده بودی کنار سرت بینیت تو عکس گرد بود ولی تو اتاق سونو واضح تر بود عکست تا رو سی دی،خلاصه یادگاری خوبیه،ان شاءالله که خوشت بیاد،راستی اسمتم دیگه گذاشیم سوفیا معنیش هم یعنی عاقل و خردمند،ان شاءالله که عاقل و خردمندم میشی😊،خیلی دوستت دارم،گاهی وقت شکمم رو بغل میکنم باباتم کلی میخنده😜،امروز جزء26 قرآن رو تموم کردم چهار جزء دیگه بخونم یه دور کامل میشه ان شاءالله،فردا باید برم آزمایش خون فکر کنم برا قند و این چیزا باشه،ان شاءالله که جوابش خوب باشه....
خدایا شکرت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

ای روزا مهمون داشتیم عمه هات بودن و عزیز گلی،هر چند حال و حوصله ی هیچ مهمونی نداشتم ولی خوب بود،و فقط ریخت و پاش بچه ها آزارم میداد،نمیدونم چرا ولی تو ،تو این مدت لگد زدنات کمتر شده بود و همش من رو نگران میکردی،چیز شیرین میخوردم و به پهلو دراز میکشیدم ولی تو فقط تو این حالت کمی تکون میخوردی،و این خیلی من و بابات رو نگران کرده بود،آخه تو روزای قبلش ایقد لگد میزدی که شکمم تکون میخورد و کلی ذوق میکردیم،یه روز صبر کردم ولی فاید نداشت و لگدات همش آهسته شده بود،عمه سمیرا سعی در آروم کردن من رو داشت و عمه لیلا هم که مثل عزیز گلی ترسو و حرفاش بدترم میکرد،باباتم که سعی داشت من رو آروم کنه زنگ زد همسر همکارش اونم گفت برم ازت نوار قلب بگیرم و سونو ،و من حال خوبی نداشتم. پریشب بابا من رو برد ییمارستان صدای قلبت رو شنیدم و حالم خوب شده،ولی میخواستن من رو بستری کنن چون بیمارستان خوبی نبود قبول نکردیم و اومدیم خونه،و من همچنان نگران بودم و شب تا صبح خواب نداشتم،صبح زود آماده شدم برم پیش دکتر خودم تو مسیر کلا گریه میکردم که شاید من مامان بدی باشم که تو تکون نمیخوری،خلاصه رفتم پیش خانم دکتر محمدی ازت نوار قلب گرفتن و شکر خدا خوووووب بود و  یه سونو هم رفتم که خیلی بامزه بود،تو شکر خدا نفس میکشیدی و تکون های ارومی میخوردی وقتی دکتر گفت حالت خوبه منم حاااالم خوووب شد وای چه حس خوبی بود،تو سونو تو خمیازه میکشیدی واااای خدای من چقدر ذوق کردم دکتر میگفت تا حالا ندیدم یه جنین اینجوری خمیازه بکشه،گفتم این دختر من شیرازیه😀،قشنگ دهانت رو باز میکردی هرچند مانیتور جلو دکتر بود و من به سختی تو رو میدیدم ولی متوجه حرکاتت بودم و کلی ذوق کردم،الهیییی من فدای خودت و خمیازه هات بشم گل دختر من😊

خدایا شکرت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

وصف حال

روزهای خوب و شیرینه این روزا،چون خدا به من نعمت مادر شدن رو عطا کرده،این روزا حرکات های تو بشتر از ماه قبل شده،گاهی وقت تند میزنی که وقتی دست میزنم به شکمم دستم تکون میخوره منم ذوووووق میکنم،اما گاهی وقت کم تکون میخوری و من رو نگران میکنی،جمعه ی قبل تو یه روز دو سه بار ییشتر نزدی،مردم از نگرانی،باباتم کم کم داشت نگران میشد،تا اینکه من غذا خوردم و به پهلو خوابیدم و کلی با بابا باهات حرف زدیم بالاخره لگد زدی😀،واااای چه حاااالی میده وقتی لگد میزنی،وقتی فکرمیکنم که من الان یه موجود کوچولو رو دارم پرورش میدم و تصور میکنم که تو الان تو شکم منی کلیییییی حال دلم خوب میشه،کلیپ های ماه به ماه بارداری رو میبینم و این باعث میشه بهتر تو رو تصور کنم و بهتر باهات ارتباط برقرار کنم دختر نازم تو دنیایی منی چیزه زیادی نمونده به اومدنت،خدایا شکرت که به من و حسین نعمت پدر و مادر شدن رو دادی،یکشنبه روز دختر بود،روز دختر رو به تو یکی یه دونه ی خودمون تبریک میگم ناز دختر من تاج سر من،میخواستم همون روز پیام بدم ولی نشد،تااا امروز،روز دختر کسی یادش نبود بهت تبریک بگه ولی بابا تبرکی گفت و جااالب اینجاست که مامان گلی هم زنگ زد و تبریک گفت من کلییییییی ذوق کردم😃😂

  • آنشرلی ...