دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

دو ماهگی

این روزا تو زیاد شیر نمیخوردی،و همش من رو نگران میکردی،عصر21/9/97بود تو رو گذاشتم رو ترازو خونه دیدم شدی4 کیلو و سی گرم،😐خیلی ناراحت شدم و نگران،سریع به بابات زنگ زدم و گفتم همین الان باید بریم پیش دکترش،اونم گفت باشه و ساعت5 عصر اومد خونه و آماده شدیم رفتیم دکتر،وقتی نوبت ما شد دکتر تو رو معاینه کرد گفت تو سوء تغذیه گرفتی و باید شیر خشک بخوری،ما خیلی ناراحت شدیم و تا حد گریه رفتیم،که چرا جگر گوشمون سوء تغذیه گرفته،خلاصه دکتر گفت باید تا ده روز دیگه باید نیم کیلو اضاف کرده باشه،ما هم شروع کردیم به شیر دادن به تو،ولی با کلی دلخوری چون شیر مادر مقوی تر و پرخاصیت تر از شیر خشک بود و دوست نداشتم تو ازش شیرم محروم بشی،تو چهار روز یه قوطی شیر خشک بهت دادیم بعد کشیدیمت شکر خدا دویست گرم اضاف کرده بودی😄یه عالمه خوشحال شدیم و شکر خدا کردیم....
وقتی تو تازه رابط رو ول کرده بودی و شیر خشکیم شده بودی نوبت واکسن دو ماهگیت بود و منم یه عالمه نگران بودم چون میگفتن بچه تب میکنه،بابات مثل همیشه بغلت کرد و تند و تند رفتم به سمت بهداشت البته پیاده چون دو قدیم خونمون بود،منم بهتون نمیرسیدم چون کمرم درد میکرد و تند نمیشد راه برم☺،رسیدم و اونجام چکت کردن و گفتن وزن گیریت خوب نبوده،ولی میگفتن شیر خشک نده و خودت برو تا میتونی غذا بخور،نوبت واکسنت رسید و برعکس تصور من تو خیلی اروم بودی فقط وقتی سوزن رو فرو کرد ناراحت شدی که بعدش دیگه بغلت کردم آروم شدی،اومدیم خونه هر دو ساعت بیست ثانیه یخ رو میپیچوندیم تو پارچه ومیزاشتیم رو پات،بعد از 24 ساعت گفت حوله گرم بزاریم و استامینیوفن هم سر ساعت بهت بدیم منکه همش نگران بودم و میترسیدم حتی بغلت کنم که نکنه پات درد بگیره ولی بابات قوی دل تر از من بود و خیلی خوب بغلت میکرد و حواسش بهت بود،خلاصه این دو روزم گذشت و ما به ارامش رسیدم تا اینکه من سرما خوردم😯،و از ترس اینکه تو سرما نگیری از من همش ماسک فیلتر دار رو صورتم بود و صورتم گر میگرفت از گرما ولی تحمل میکردم تا اینکه بعد چهار روز خوب خوب شدم و یه عالمه بوست کردم 😚
روز یکشنبه مادربزگا حرکت کردن برای خونه ما،ساعت یک شب رسیدن و ما کلی خوشحال بودیم،ولی مادرجونت همش به من استرس میداد و میگفت وااااای چرا خوب غذا نخوردی که شیرت بیاد،تو هم بر عکس همه ی روزا اون شب بی تاب بودی و اونم ول کن نبود،منم همش عصبی بودم ولی منم احترامشو نگه میداشتم و چیزی نمیگفتم،البته من بعد از زایمان کمی عصبی شده بودم و تحملم کم شده بود،و به سختی حرفا رو تحمل میکردم،خلاصه عزیز جون میگفت جوراب نکن پاش،مادر جون میگفت پاش کن،عزیز میگفت دوتا لباس بسشه،مادر جون میگفت سه تا تنش کن😡،منم کم کم قاط زده بودم ،ولی میدونستم که عزیز راست میگه چون یادمه ساره از شدت پوشش زیادی مریض شد،خلاصه تا دو روز اول که مادر بزرگا اومده بودن با هر بار گریه ی تو اشک منم در میوردن با حرفاشون،خیلی حالم بددددددد بود😦،ولی بازم ناراحتشون نمیکردم....
29 آذر هم با پولی که گیرت اومده بود رفتیم واست یه گردنبند گرفتیم😊خیلی خوشکل بود😍
تو دیگه دو ماهه بودی و من باید عکست رو میگرفتم،هر روز منتظر بودیم بابات بیاد بریم آتلیه ولی یا بارونی بود،یا من حالم بد بود،تا اینکه روز چهارشنبه رفتم و عکست رو با تم یلدا گرفتم،خیلی ناز شدن ولی تو همش گریه میکردی واسه شیر به سختی ازت عکس گرفتیم....
امشب یعنی دیشب شب یلدا بود و پدر بزرگا هم تازه از راه رسیده بودن و با هم یلدا رو جشن گرفتیم،آقا جون با وجود کمر دردی که داشت سر قولش موند و اومد پسشت،و خوش گذشت ولی اونا چون خسته از راه بودن زود خوابیدن...
دیروز تو از ساعت سه شب که 120 میل شیر خشک خورده بودی دیگه شیر نخوردی تا 11:30 ظهر هرچی تلاش میکردم تو اون مدت بیدار نمیشدی و همش حس گریه داشتم،و حوصله هیچ کس رو نداشتم،خانواده هم که همشون از بس به من میگفتن بخور بخور بخور دیگه خسته شده بودم و ازخوردن حالم به هم میخورد،ولی بخاطر تو مجبور بودم بخورم....

الانم ساعت دو نیم هست شیر خودم و شیر خشک خوردی کمی اوردی بالا،البتا دکترت گفت باید ایقد شیر بخوره که بالا بیاره منم رو اون حرف حساب کردم و نگران نشدم...
خدایا شکرت😊


 

  • ۹۷/۱۰/۰۱
  • آنشرلی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی