امروز اول زمستون۱۴۰۱ هر دو تا آقاجون و عزیز جونا طبق روال هر سال مهمون خونمون بودن،همه دور هم بودن و گرم صحبت و چای خوردن کنار بخاری،منم داشتم بهت شام میدادم،خورشت کرفس و برنج،یه دفعه دیدم یه چی کردی تو دستات و رفتی سمت فلاسک و درش رو باز کردی،عزیزجونا نتونستن مانعت بشن،و یه دفعه اون چیزی که تو دستت بود انداختی توی چای تازه دم🤣 اخه به هوای چای دارچین که تو ذهنت بود این کارو کردی. وااااای ترکیدیم از خنده،چای استخون درست کرده بودی😂
یه کم شیطون شدی،این بار همشون میگفتن سوفیا اندازه ی ده تا بچه اذیت میکنه😅
من فدات بشم جگر گوشم❤️❤️
- ۰۱/۱۰/۱۶