۲۲اذر۱۴۰۰
اقاجون و عزیز گلی و مامانم و عمه ف اومدن خونمون و تو خوشحال ترین بودی و از حضورشون ذوق میکردی؛عمه قلیون چاق کرد و بیخبر از ذغالی بود که افتاده گفت آشپز خونه و تو هم بی هوا پا گذاشتی روش و کف پات سوخت من خونه نبودم اقا جون ض رو برده بودم چشم پزشکی،ولی گفتن تو با تمام وجودت اشک ریختی و گریه کردی و من وقتی فهمیدم خیلی حالم بد شد و حس گریه داشتم اما برای اینکه عمه خجالت نکشه خودمو جمع کردم و جلو اشکامو گرفتم....
عمه رفت و اقاجون ب و دایی شهرام اومدن و تو چنان با دایی مچ شده بودی و باهاش بازی میکردی که باور کردنی نبود و تو هر لحظه دوست داشتی در کنار یا اغوشش باشی(چون دایی قلبی پر از حس و عشق و محبت و مهربونی داره و همه دوستش دارن)
وقتی اونا رفتن شیراز بغض کردی و اشک ریختی ولی وقتی باهات صحبت کردم به چشمای من خیره شده بودی و با دقت به حرفام گوش کردی و پذیرفتی که هر مهمونی باید بره خونشون!!و این اخلاقت که حرفامو میفهمی برای من بزرگترین و با ارزشترین هست،
من فدای فهم و منطقت بشم جااااان دلم ...
تو همین روزا بود که یه شب بابا موقع خواب ازت پرسید سوفیا پول بده اقاجون تا بره خرید کنه اخه اقاجون گناه داره پول نداره!!!!( تو فکر کردی و گفتی من کار نتردم و کارت هم ندالم من دختررررم!!!!! باید بازی بوتونم)وااای که من و بابا غش کردیم برات اخه تو چرااااااا اینقدر با فهم وشعوری کوچولوی سه ساله ی با هوش من🥰😍😘
- ۰۰/۱۰/۲۹