دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

 

جمعه1/6/1398

این روزا دیگه بزرگتر شدی و خودت سرپا میشی،جدیدا هم دست میگیری به دستگیره گاز بلند میشی و زیر شعله های گاز رو خاموش گاهیم زیاد میکنی😂،وااای من جدا از عصبانیت اولش کلی ذوقت میکنم بعدش دیگه میگم نکنننن😀،یک هفته ای هم هست که دیگه میرقصی😊الهی من فدای تو و دستای خوشکلت بشم عروسکم،ایقد قشنگ دستات رو میچرخونی که دلم آب میشه واست،کلی ذوقت کردم و ازت فیلم گرفتم برای بابا،طبق معمول باباتم ذوق میکرد و کلی حال دلش خوب میشد،سه روز میشه که مهمونامون رفتن،عمه زنگنه و زن عمو احمد خونمون بودن،کلی خونه شلوغ شده بود و تو هم خوشحال و با بچه ها بازی میکردی و منم از تماشای تو لذت میبردم😜😙😘،من باید مهمونا رو میبردم گردش و این برام سخت بود چون کمرم خیلی تحمل بغل کردن تو رو نداشت،البته بغل کردنت ارزومه اما کمرم مجال نمیده،وقتی بابا باشه تو کلا بغل بابا هستی و هیچ وقت بابا اعتراضی نداشت و از بغل کردنت لذت میبرد،خلاصه تو همین مدت حرم امام خمینی هم رفتیم که باز اولین زیارت تو حساب میشد،خیلی دوست داشتم زودتر بیام و بنویسم اما گاهی بی حوصله گی میکردم گاهیم خسته بودم و رمق نداشتم،راستی یه چیز دیگه من اصلااااااا تحمل اشکای تو رو ندارم😔 وقتی گریه میکنی جگرم آتیش میگیره،منم گریم میاد،ان شاءالله که همیشه شاد باشی و تو شادیات اشک بریزی عروسکم😚😘😙

  • ۹۸/۰۶/۰۲
  • آنشرلی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی