دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

اولین سینما رفتن

17/3/98
دیشب من و تو و بابا رفتیم سینما،اولش فکر میکردیم شاید بخاطر کوچولو بودنت راهمون ندن،ولی وقتی رفتیم گفتن سینما خانوادگیه و میشه ولی گریه کرد باید بریم بیرون،ما هم خیلی خوشحال شدیم😄 چون این مدت نرفته بودیم با این خیال که نمیزارن،فیلم ساعت21:30 شروع میشد و ما وقت آزاد زیاد داشتیم و رفتیم پاساژ و برات یه بلوز شورت قرمز خریدیم برای عکس8 ماهگی،هر ماه یه لباس واست میگیرم و کلی حال دلم خوب میشه😁،قبل از فیلم اومدیم خونه و هرچی منتظر موندیم تو پی پی کنی خبری نشد که نشد،خواستم بهت شام بدم بابا گفت اگر بخوره تو سینما خرابکاری میکنه،ما رفتیم و فیلم( شبی که ماه کامل شد) رو دیدیم خیلی فیلم درد ناکی بود😔،پر از حسرت و غصه و گریه بود،همه ساکت بودن و فقط فیلم میدیدن،منم یواشکی بابا رو زیر نظر داشتم که چشماش پر از اشک شده بود و انگاری روش نمیشد گریه کنه،منم بهت شیر میدادم و تو خواب بودی،گاهی بیدار میشدی و بغض میکردی و منم تو رو همون اطراف میچرخوندم و یه کمم بابات کمک میکرد،خلاصه اومدیم خونه و بعد از شام تو پی پی کردی😂😂😂😂 به بابا میگم تو خیلییییی خوب دخترتو شناختی😂
الهی فدای خودتو و پی پیت بشم من نازدونم
این روزا تو هم سخت در حال تلاش برای چهار دست و پا رفتنی،گاهی رو دست و پاهات بلند میشی و من و بابا کلییییی ذوق میکنیم و تشویقت میکنیم تو هم تو همون حالت لق میخوری و ذوق میکنی یه دفعه تلپ میوفتی😁😂😯😀 خدا یارت باشه نفسم

  • ۹۸/۰۳/۱۹
  • آنشرلی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی