دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

پنج شنبه22/1/98
صبح با صدای بابات بیدار شدم که داشت صبحونه آماده میکرد و میگفت پاشو تا بریم بهداشت،خلاصه آماده شدیم و رفتیم منم دل تو دلم نبود و مضطرب بودم و دلم میسوخت که الان میخوای درد بکشی،ولی قبلش با بابا برات توضیح دادیم که ما تو رو تنبیه نکردیم بلکه برای سلامتیت باید واکسن بزنی،موقع واکسن پیش بابات بودی و من نتونستم بیام،که یه دفعه صدای گریت بلند شد و دلم ریخت😦الهی فدای خودتو پاهات بشم...
خلاصه بابات سر ساعت بهت استامینوفن میداد و برات کمپرس سرد میزاشت که فرداشم گرم بزاریم،کلا خوب حواسش بهت بود و دائم تبت رو چک میکرد و منم حواسم بود،خلاصه ساعت شش عصر تب کردی و خیلی درجش رفت بالا😰منم سریع رفتم برات شیافت خریدم و زدی فایده نداشت بابات و من پاشویت کردیم تا کمی پایین اومد خواستیم بیمارستان ببریمت و من و بابا از تری قاطی کرده بودیم و خیلی میترسیدم تا اینکه شکر خدا پایین اومد و ما دل نگران بودیم و شب نشد بخوابیم،صبح با بابات شیفتی میخوابیدیم،تا روز سوم که کاملا تبت قطع شد...
خداروشکر به خیر گذشت،ولی این دفعه درد داشتی و ایقد ناله میکردی و گریه که چشات سرخ شده بود الهی درد و بلات بجونم باشه
خدایا شکرت

  • ۹۸/۰۱/۲۹
  • آنشرلی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی