دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

یادگیری خود آموز

سلام سلام

خب الان دیگه 28 ماهه شدی،خیلی وقته که میخوام بیام برات بنویسم اما یا حوصله ندارم یه خسته ام و گاهی مثل الانم خودت نمیزاری😀من دارم برات مینویسم اما،صندلی منو میچرخونی و سر گیجه گرفتم😂
خب تا الان خیلی کم باهات حروف الفبای انگلیسی رو کار کردم ولی خب تو خودت چون علاقه داشتی تا الان همه ی حروف رو یاد گرفتی،و وقتی همه رو از حفظ میگی باورم نمیشه،قطعا اگر بیشتر وقت میزاشتم زودتر یاد میگیرفتی،خیلی لغتا رو بلدی و گاهیم بعضی جمله هاتو انگلیسی میگی😁 ما هم بخاطر تو با بابا هر شب زبان میخونیم تا از تو جا نمونیم😉

رنگها رو کلا بلدی هم انگلیسی هم فارسی،وقتی میریم حموم نوشته های انگلیسی نوشته شده روش  و حرف به حرف میخونی،بیرون بریم رو در و دیوار انگلیسی نوشته باشن میگی وااایABC😂
ان شاءالله بتونی خوب زبان یاد بگیری عشقم

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

سلام

همیشه معتقد بودم که،یکی از سخت ترین کارای بچه!غذا دادن باشه،و واقعا خیلی برام سخت و دشوار بود،چون دقیقه ها و گاهی یک ساعت طول میکشید که غذاتو تموم کنی،اونم باید سرگرم بودی یا تلوزیون یا اسباب بازی و غیره😞 بعد گذشت دو سال و چهار ماه تازه دو سه روزه کشف کردم که غذا دادن با دست چقدر راحته😄یعنی در اسرع وقت غذاتو میخوری و تمام!!!!!😜وای چه حس خوبیه،خداروشکر
البته دوست دارم دیگه خودت بخوری و مستقل بشی،ولی خب میگم خودت بخور میگی نهههه مامان بده،الهی من فدای تو بشم که اینقدر عشقی نفسسسم...

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

از شیر گرفتن

16 مهر1399 امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدی کلی بهت شیر دادم دوست داشتم یه عالمه شیر بخوری و منم یه دل سیر نگات کنم و شیر خوردنتو ببینم،بهت گفتم بازم بخور گفتی عصر میخورم،اینکه میخواستم از شیر بگیرمت بیشتر از هرچیزی احساس میکردم خودمم سختمه و حالم رو بد میکنه،حس میکردم دیگه مثل سابق تو بغلم نمیایی و شاید رابطه ی صمیمیمون کمتر بشه !!!چی بگم عزیزم دچار خیالات و حس عمیق مادری شده بودم و به سختی تونستم خودمو راضی نگه دارم،البته بحث مهم دیگه ای که خیلی فکرش منو اذیت میکرد و البته در قالب فکر هم باقی موند و الحمدالله به حقیقت نرسید این بود که احساس میکردم الان که دیگه تو رو از شیر بگیرم تو میخوای جیغ و داد کنی و خودتو اذیت کنی و شبا نخوابی و نصف شب بیدار شی و خلاصه از این مدل فکرا....
وقتی ناهار خوردیم اومدی گفتی می می به رسم عادت هر روزت منم مجبور شدم کمی صبر زرد از عطاری گرفتم و زدم به سینم وضو گرفتم و آیت الکرسی خوندم ،اولش کم زدم و تو خیلی راحت خوردی و منم کاریت نداشتم تا بخوری و بازم نگات کنم و تمام این لحظه ها رو به خاطرم بسپروم و نهادینش کنم،نزدیکای عصر بابات اومد و صبر زدیم و تو خوردی دهنت تلخ شد و پس زدی ولی کوتاه نیمدی و بازم یکساعت بعدش تست کردی و تا شب سه چهار بار تست کردی و هر بار دهنت یه عالمه تلخ میشد،البته صبر بی ضرره و خاصیت درمان دل درد رو داره،دیگه آخر شب اومدی تو بغلم و کمی شیر پاستوریزه بهت دادم و خوردی و دست به می می ها زدی و گاهیم بینیتو بهش میزدی و اینجوری کم کم خوابت برد،چون ساعت5 صبح شیر میخوردی سر ساعت بیدار شدی ولی یادت بود که نباید می می تلخ رو بخوری،رفتیم سراغ یخچال بابا کلی خوراکی برات خریده بود و تو هم یه دسر موزی برداشتی و خوردی یه کم بازی کردی و ساعت6:30 خوابیدی،تو طول یک هفته دو سه بار پنج بیدار شدی و مابقی روزا ساعت7 صبح بیدار میشدی و صبحونه رو میخوردی و با هم میرفتیم لالا ..
خلاصه منم که قرص شیر خشک کن(کابرلین نیم درصد) خورده بودم و شیرم کم کم خشک شده بود و اصلا اذیت نشدم،الحمدالله به راحتی از شیر گرفتمت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

آهنگ لالای

آهنگ لالایی بنیامین رو خیلی خیلی زیاد دوس داری و هر وقت گوشی بابات دستت بود میرفتی سراغش،خلاصه تقریبا 5 آبان بود که دیدم داری آهنگ رو گوش میدی و خودتم باهاش میخونی وااای خیلی ذوقت رو کردم خیلی بامزه بود بعضی از کلمه هاشم از پیش میگفتی
الانم آهنگ احسان دریا دل به اسم تلخ رو خیلی دوست داری و هر روز میگی آنن تلخ بزار وقتی پخش میشه باهاش میخونی بعضیاشم از پیش میگی وای که چه ذوقی میکنم وقتی میبینم اینقدر با احساسی و خوش قلب...

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

از وقتی سریال زمین گرم شروع شد من و تو و بابا اونو دنبال میکردیم،تو هم با دقت نگاه میکردی اما جاهای که خیلی خشونت آمیز بود شبکه رو عوض میکردیم اما گاهیم که یادمون میرفت از دیدن داد و فریاد بازیگرا، گریه میکردی،خلاصه یکی از همین روزا بود که حالا دقیق یادم نیست کی بود ولی فکر کنم 7 مهر بود،که موقع دیدن سریال گریه کردی و گفتی اصلان بده و گریه میکردی😀وااای کلی ذوق کردم که اینقدر درکت بالاس که میدونی کی بده کی خوبه،خلاصه خیلی عشقی دختر نازم خیلی دوستت دارم

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

صبح روز دندونپزشکی

ساعت7:15 آروم بغلت کردم اومدیم تو ماشین کمی بیدار شدی ولی بعدش دوباره خوابت برد،ساعت8 رسیدیم کیلینک دل تو دلم نبود پر بودم پر از حس بی قراری مادرانه،بردمت دستشویی بعدش لباس اتاق جراحی پوشیدی یه دفعه دلم ریخت انگار دنیا رو سرم آوار شد،ولی تو لباستو دوست داشتی چند و اروم بودی  ،ساعت8:20 یه خانم مهربون با یه دستکش جراحی که شبیه بادکنک درستش کرده بودن اومد و تو رو بغل کرد و برد، پشت سرت اومدم ولی گفتن نیا،تو هم راحت سلام کردی به همه صداتو شنیدم گفتی سدااام،الهی من فدات شم پاره ی تنم همه کسم... الان نیم ساعته بردنت دل تو دلم نیست هرچی گریه میکنم دلم آروم نمگیره،همش تو رو تصور میکنم که بیهوشی حالم بد میشه و زار میزنم،الانم خیلی حالم بده و منتظر آغوش گرمتم،اصلا سوفیا تو دنیایی منی،امید قلب و زندگی منی،خیلی دوستت دارم،هر کار میکنم اشکم بند نمیاد خیلی بیتابتم دختر نازم،آقای دکتر گفت من25 ساله پزشکم و نگران نباشین ولی بازم مادرم و پر از نگرانی،خیلی دوستت دارم،خدا کمکت کنه ناز دونم....

 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

24/6/1399 نوبت دانپزشکی گرفتیم و گفتن شش ساعت نباید غذا بخوره،ساعت12 شب کته و ماست بهت دادم  و آب و بعدش شیر خوردی و خوابیدی،ساعت3:30 شب بیدار شدی وشیر میخواستی و اما نمیشد بهت شیر بدم و این موضوع شده بود یه وزنه سنگین به قلبم که هر لحظه سنگینیش میخواست قلبمو متوقف کنه،تو جیغ میزدی و دلت شیر میخواست منم از خدا و حضرت رقیه کمک میخواستم ،تا اروم بشی ساعت یه رب به پنج خوابت برد اونم نه با لالایی خوندن و یا قدم زدن یا لالایی رو پا!!!! 
خودت رو تخت دراز کشیدی و منم یکی یکی اسم خاله و عمه و دایی و عمو و بچه ها رو میگفتم که خوابن( آقاجون خواااابه،عزیزجون خوااابه،متین خواااابه،کسری خواااابه....)تا دیگه خواب رفتی ....

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

29 مرداد وقتی چمدون سفر رو میبستم هرچی وسایل تو رو توش میزاشتم همش اونا رو بیرون میکشیدی گریه میکردی میگفتی مال خودشه یعنی مال خودم 😁خلاصه منم سرگرمت میکردم و قایمکی اونا رو تو چمدون میزاشتم،خلاصه وقت رفتن رسید به کلی ترافیک رسیدیم فرودگاه تو هم خواب و بیدار بودی ولی بیشتر درگیر خواب بودی و نشد درست و حسابی هواپیما ببینی،وقتی رسیدیم شیراز بر عکس تصورم تو روی خوش به همه نشون دادی و تو خونه آقاجون ضامن کلی ورجه ورجه میکردی و عشق پله بودی که بالا و پایین بری و من همش دنبالت بودم...
خلاصه اونجا با فامیلای درجه یکت آشنا شدی و کلی همشون رو دوست داشتی،الهی من فدای دل مهربونت بشم که اینقدر مهربونی،خلاصه با پسر و دختر عمه دایی عمو خاله آشنا شدی کلی همشون رو دوست داشتی یه دل سیر تو طبیعت چرخیدی و انرژی خالی کردی و گرفتی،روزای خوبی بود و تو کلی خوش گذروندی،الهی دلت همیشه شاد باشه،اونجا فامیلای یه کم دور تر که درست از سن و سالت خبر نداشتن میگفتن این بهش میخوره بالای دو سال باشه ماشاءالله بزرگتر از سنشه،خدا حافظت باشه نفسم،خلاصه موقع برگشت به تهران دیدم صورتت ورم کرده کلی نگرانت شدیم و بهت استامینوفن دادیم،و کمی آروم شدی و اماااااا....
امان از  اون روز که سوار هواپیما شدیم و ارتفاع بی رحمانه درد دندون تو رو به اوج خودش رسونده بود طوری که تو با اون همه صبر و استقامت از پا در اومدی و فقط جیغ میزدی از درد ،الهی عمر و زندگیم و جوونیم فدای یه تار موهات بشه خوشکلم ،خلاصه ما هم ناراحت و دلواپس بودیم،بالاخزه هواپیمای قول پیکر و بی رحم فرود اومد و پیاده شدیم،خونه رسیدیم ساعت12 شب بود هر چی تلاش کردیم جای پیدا کنیم و تو رو اونجا ببریم اما نشد،استامینوفن بهت دادیم کمی آروم شدی و خوابیدی،ظهر فرداش رفتیم دکتر و گفتن شیر شب باعت خرابی دندونات شدن و باید درست شن،اونم باید بیهوش شی چون کوچولو بودی و نمیزاشتی با بی حسی جلو برن،اینو شنیدم دلم ریخت و دنیا رو سرم آوار شد،اما چاره چی بو به جز کنار اومدن با شرایط برای به آرامش رسیدن حال پاره ی تنم...

 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

از پوشک گرفتن

اوووه چقدر طولانی شد فاصله بین نوشته هام،اینقدر درگیر مراقبت های کرونایی شدیم که نای برامون نمیمونه،همش در حال ماسک زدن و ژل زدن و فاصله گذاری و نرفتن به بیرون و تفریح هستیم.
واقعا یادش بخیر روزای که بی پروا تو خیابونا نفس میکشیدیم بدون ترس راه میرفتیم و هرچی دوست داشتیم میخوردیم،هیچ وقت فکرشم نمیکردیم یه ویروس بتونه کل جهان رو فلج کنه،طوریکه روزمرگی عادی بشه آرزو،میدونم اینا همش تنبیه بشره توسط خدا،اخه خیلی همه بد شدیم و غافل از خدا و مهربونیش😒،منم یه عالمه دلم برای خدا تنگ شده!بگذریم از این صحبت ها،بریم سراغ موضوع شیرین پرنسس سوفیا😄
سوفیا جانم،خیلی شیرین زبون شدی و عزیزتر،اینقدر دوستت دارم که نمیدونم چطوری ببوسمت،گاهی بغلت میکنم با تمام وجود تو بغل میگیرمت و از اعماق قلبم میبوسمت اما باز اشباع نمیشه این حجم دوست داشتن.عوضش
تو هم محبت های منو بی جواب نمیزاری و گاهی میایی و بی هوا منو تو بغل میگیری،😄واااای وقتی دستای کوچولوت رو قلاب میکنی دور گردنم از هر خوشمزه ای تو دنیا خوشمزه تر و خوردنی تر میشی😙،فقط اینو بگم که دوست داشتنت تو هیچ جمله و کلمه ای جا نمیشن...

از پوشک گرفتن:
27 خرداد بود که قصری رو اوردم بیرون و بی هوا گفتم سوفیا مامانم جیش کن،تو هم خیلی راحت جیش کردی،وااای اصلا باورم نمیشد،اخه تو وقتی میبردمت دستشویی  یا قصری؛هر شیوه ای بلد بودم رو عملی میکردم و تو جیش نمیکردی، جیشت رو که تو قصری دیدم جیغ و دادو هورای من کل خونه رو فرا گرفته بود تو هم ذوق میکردی،و تند تند وقتی جیش داشتی میرفتی رو قصری ولی شلوارتو پایین نمیکشیدی😁آخه بلد نبودی،خلاصه بدون اینکه به من بگی خودت رو قصری جیش میکردی و خودت گاها به دور از چشم من خالی میکردی تو توالت😂و خیلی ماشاءالله سرعت عملت بالا بود،یعنی تا من بیام برسم شما کارتو انجام داده بودی،منم طبق معمول زنگ زدم به بابا و شادیمون رو باهاش تقسیم کردیم و اونم یه دنیا شاد شد،خلاصه تا دو روز اول با شلوار رو قصری جیش میکردی فقط،روزای بعدش دیگه یاد گرفته بودی،و حتی پی پی رو هم تو دستشویی میکردی،که متاسفانه یبوست گرفتی و دفع برات سخت شده بود و بیزار بودی از دستشویی،منم زیاد سختگیری نکردم و سعی کردم میزان مطالعه ام رو تو زمینه از پوشک گرفتن بالا ببرم که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد....
تا امروز26 مرداد1399 اوضاع همونه البته یکی سه چهار روز کلا خسته شدی و رد دادی به قصری و دستشویی و تصمیم گرفته بودی گلای فرش رو آبیاری کنی😁وای منم خیلی غصه میخوردم و حسرت روزای که میرفتی رو قصری رو میخوردم!!!خلاصه با مهربونی کم کم باز با قصری آشتی کردی،یه بارم با مشاوره صحبت کردم و اونم گفت دختر خیلی باهوشی بوده که از جیش گرفتیش چون خیلی مرحله ی جیش سخته،منم به داشتن تو افتخار میکردم،حالا بگذریم از پوشک!!!!جونم برات بگه که تو یکی  دو ماه پیش دست چپ و راستت رو شناختی اونم دقیق،صلوات میفرستی،تاب تاب عباسی خدا منو نندازی رو دقیق میخونی،30 تا از حیوانات رو با اسم میشناسی و کلی از میوه ها رو هم میشناسی،رااااستی چهار تا از رنگ ها رو دقیق بلدی( سفید و آبی و سبز و صورتی)وااای سوفیا چقدر ذوقت رو میکنم موقع گفتن رنگ ها😜،واقعا حال دلم رو خوب میکنی😊
در ضمن 20 روزی هست که دیگه برای حموم کردن از وان استفاده نمیکنی و راحت با هم میریم ،عاشق حمومی هر روز و ساعت بری خسته نمیشی 😀الهی من فدای تو بشم،راستی به باباتم میگی نفس😛صبح بیدار شدی و گریه کردی گفتی بابا نیست بعد خودت گفتی نفس کااااره،وااای دلم غش رفت برات😙
الانم شما و بابا خوابین منم در حال گوش کردن فایل صوتی دکتر هلاکویی از تولد تا سه سالگی بودم که دلم هوای نوشتن رو کرد،گفتم بنویسم باز برگردم و گوش کنم،خیلی زیاد اندازه ی بزرگی خدا دوستت دااارم
خدایا بابت همه چیز ممنون

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

8خرداد1399
امروز تصمیم گرفتیم بریم پارک ملت برای ناهار،خیلی روز خوبی بود و دیدن پارک بعد از گذروندن دوران سخت قرنطینه مثل دیدن بهشت بود،سرسبز و خنک و خلوت،البته کمی استرس کرونا رو داشتیم ولی تا جایی که میشد بهداشت رو رعایت میکردیم تا آرامش داشته باشیم،زیرانداز رو پهن کردیم ک بعد از کمی استراحت یه گربه اومد کنارمون و تو شروع کردن به ذوق کردن و ما برای هیجانی شدن بهش کمی پفیلا دادیم و تو خیلی خوشت اومد و داشتی مدام بهش پفیلا و گوجه میدادی همون حین بلند شدی بری کنارش منم گفتم فرصت خوبیه یه فیلم یادگاری ازت داشته باشیم و شروع کردم به فیلم گرفتن ولی خیلی مراقب بودم ته قلبمم به گربه ها خیلی اعتماد داشتم و اصلا فکرشم نمیکردم گربه به کسی آسیب برسونه و تو حین بازی از حد معمول بیشتر به گربه نزدیک شدی و ناگهان گربه بدجنس چنگ زد رو دستت😣الهی بمیرم برات جیغ زدی و منم جیغ😢خیلی حس بدی داشتم دستت جای چنگ گربه روش بود و کمی خون اومده بود و بابا سریع به دستت ژل زد تا میکروبش کشته بشه و منم سریع به اورژانس زنگ زدم و اونا هم تاکید کردن که خوب شد ژل زدین و در اسرع وقت ببرین دکتر شاید نیاز به واکسن داشته باشه،اون روز من همش نگران بودم و تو گوگل سرچ میزدم و میخوندم که چه کنیم ولی بابا از این حد نگران بودن من گریزان بود و همین دلخورش کرده بود ولی خودشم ته قلبش از نگرانی نمیدونست چه کنه،خلاصه یه دور مختصر زدیم و اومدیم خونه و بردیم دکتر محله که خیلی قبولشم نداشتم ولی چاره نبود,دکتر یه پماد و یه شربت چرک خشک کن داد و گذشت،ولی هر بار فیلم رو نگاه میکنم قلبم میگیره نمیدونم تا کی از دیدن فیلمه ناراحت بشم ولی اینو میدونم که شاید تا چهار پنج سال دیگه حس بدم نسبت به فیلم و گربه کم رنگ تر و بشه
شکرا حمدا لله که به خیر گذشت...

  • آنشرلی ...