دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

سلام سلام به ناز دخترم سوفیا جانم
این روزا یه کم عصبی شدی و خیلی بد خلق شدی😐
با خودم فکر کردم چی شده یعنی و بعد متوجه شدم،به محبت و توجه بیشتری نیاز داری،و‌من تا جایی که میتونم محبت میکنم،و هر وقت مدیسا رو ببوسم اول تو بعد مدیسا،یا همزمان با هم میبوسمتون تا بی عدالتی نشه،اما من هر کارم کنم بازم شاید باب میلت نباشه،اما اینو بودن تمام سعیم رو میکنم...
رو یکشنبه دوم مهر ۰۳ باید میرفتی پیش دبستانی برای معرفی مربی و کلاس،شبش بهت گفتم باید زود بخوابی تا بریم،تو هم خیلی سریع خوابیدی ولی با یه دنیا ذوق،صبح از شدت شادی و ذوق ساعت۷:۱۵ بیدار شدی،گفتی مامان پاشو،گفتم ساعت کوک کردم رو ۸:۱۵ خودم بیدار میشم،باز یه رب به یه رب صدام زدی 😑 تا شد۸:۱۵🤣 خلاصه بیدار شدیم و یه کیک مسخره ای که برای تولد بابا پخته بودم رو گفتم بخور تا بریم اما بازم از ذوق نخوردی و یه لیوان شیر خوردی و از زیر قرآن ردت کردم و رفتیم و پرسیدی چرا از زیر قرآن ردم کردی و چیزهای گفتم،رسیدیم و لباس رو تنت کردیم و تو لباس خیلی ناز شدی و خوشحال شدم بزرگ و خانم شدی ولی یه دلهره داشتیم از حس مادری..
رفتیم سر کلاس و ما خدا حافظی کردیم و دو ساعت بعدش اومدم دنبالت،و تو خیلی خوشحال بودی و دوست نداشتی بیایی از کلاس بیرون،و بعد تو راه از اول ب بسم الله برام گفتی تا آخرش،و ظاهرا بهت خوش گذشته بود و کلی رقصیده بودی و گفتی مامان بعضی بچه ها گریه میکردن مامانشون نبود،اما چون تو منو از زیر قرآن رد کرده بودی قرآن کمکم کرد و هیچ‌ گریه ای نکردم😍 الهی من فدات بشم ناز دخترم
خیلی دوستت دارم♥️

  • ۰۳/۰۷/۰۴
  • آنشرلی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی