دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شکستن تی وی

 سلام سلام به گل دخترم سوفیا‌جانم
دخترم‌ بگم برات از این‌ روزهای‌ که‌ چهار نفره شدیم،وقتی مدیسا به دنیا اومد،تو رفتارات عوض شده بود،داد‌میزدی حرف گوش‌نکن تر شده بودی،میرفتی سمت مدیسا و میخواستی بغلش کنی‌ و یا میخواستی بوسش‌کنی میوفتادی روش مثل ادم بزرگا که‌ بوسش کنی،مدیسا هم داشت له میشد🤣 ...
منم اخلاقم تند شده بود‌‌ و بی حوصله بودم‌ و اصلا تاب این همه تغییراتت رو نداشتم و مشکلات مدیسا زردی و‌ رفلاکس و‌ اون حال خفگیشو و مهمونای بی وقت‌ و شلوغی خونه آرامشو گرفته بود از هممون،مهمونا که رفتن روال خونه عادی تر شد و الان که مدیسا سه‌ ماهشه همه‌ چی اوکی تر از قبل و شکر خدا.
الان که دارم برات مینویسم مدیسا شیر میخوره‌ و تو و بابا رفتین کلاس قرآن‌ و هوا هم به شدت سرده،و پشت‌ پنجره ی آشپزخونه هم پر شده از کبوترهای که تو براشون‌ گندم ریختی ساعت هم ۱۷ به تاریخ۱۵ بهمن۱۴۰۲
مدتی بود بابا برات شبا قصه های انگلیسی از گوشیش پلی میکرد و گوش میدادی،و این شد که تو شدی خانم قصه گو،رفتی برگه های پنج سانتی اندازه ی دفترچه یادداشت درست کردی و توشون نقاشی های آدمک های مختلف کشیدی و شبا برای بابا قصه های من درآوردی میگی و این نقطه ی عطف تو هست و مطمئنم آینده ی خوب و روشنی خواهی داشت ان شاءالله و خیلی خلاقی و همش در حال درست کردن کاردستی های مختلفی و خانم قرانت میگفت این چون خلاقه ببرینش کلاس خلاقیت...
قرآنم خوب یاد گرفتی و با بابا میری تکواندو و فرم یک هم
خوب یاد گرفتی و خوب داری پیشرفت میکنی شکر خدا.
بگم برات از شکسته شدن تلوزیون خوبمون😐 بله بالاخره بعد از این همه سال که مراقب تلوزیون بودیم،ده روز پیش شب با جغجغه داشتی میچرخیدی که از دستت رها شد و خورد بهش و شکست،بابا و من چیزی بهت نگفتیم و دعوات نکردیم اما من گفتم دیگه نمیتونی فیلم ببینی و تو‌گریه میکردی و من گفتم باید گوشواره هاتو بفروشم تی وی بخرم و گفتی میدونم تو میگی میفروشم اما دلت نمیاد و من میخوام دمپایی بیارم بفروشم و از پولش تی وی بخرم😂 ای جانمی توووووو.

 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

شوق یادگیری قرآن

سوفیا جانم
تو خیلی قرآن دوست داری از بعد از تعطیلات نوروز۰۳ بابا بخاطر حجم کارش زیاد بود نتونست تو رو ببره کلاس و دو جلسه غیب داری،امشب وقتی فهمیدی فردا هم نمیخواییم ببریمت خیلی گریه کردی و‌میگفتی من از کلاس و دوستام عقب میمونم معلمم میخواد ص درس بده،و تو خیلی ذوق و شوق داری برای یادگیری بخش دوم الفبا،قران رو خیلی خوب یاد گرفتی و شاگرد زرنگ کلاسی و پر جنب و جوش😅
الهی فدای پرنسس جویای علمم بگردم
الان ساعت یک شبه و قول گرفتی که فردا ببریمت و به همین امید خوابیدی
۲۰ فروردین

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

 

۲۹ فروردین۰۴
چند شبه کلا تو فکر اینی که کاشکی شاخ داشتی و خدا تو رو اسب کرده بود،امشبم به بابا میگفتی کی من میتونم بال داشته باشم و پرواز کنم برم تو آسمونها،همش تحت تاثیر فیلم پونی کوچولو میگی،استاد امینی گفتن نباید پونی ببینی چون تربیتی نیست و موضوعش جالب برای بچه ها نیست...
به فن دستشویی هم میگی اهنگ🤣🤣🤣🤣

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

 

سلام بر سوفیای نازم
بگم‌ برات سوووووفیا این روزا حسابی داری قران حفظ میکنی و ناس و فلق رو حفظ کردی و من شادترینم،تو دختر با هوش و پر استعداد منی و شکر خدا که در مسیر قرآن قرار گرفتی،امشب یعنی ۷ خرداد۱۴۰۳ موقع خواب میگفتی بابا من پیرا رو دوست ندارم،اما چون مامان و بابام رو خیلی دوست دارم و حتی از حنانه هم بیشتر،میخوام اگر پیر شدین دوستتون داشته باشم و شما موقع پیری برین دکتر تا پوستتونو صاف کنن و جوون بشین،تا با هم بمیریم😑😅 گاهی خیلی غصه میخوری که اگر با هم نمیریم چی میشه😅 الهی من فدای تو و احساسات نابت بشم عروسک صورتی من،الهی همیشه تنت سلامت باشه و عمر با عزت و شرافت به همراه موفقیت های روز افزون داشته باشی و در آستانه ی پیری سرشار از شور و شادی روزهاتو بگذرونی،نازدونه ی پر احساس باهوش 
خیلی دوستت دارم سوفیای نازم❤️🥰

  • آنشرلی ...