سلام سلام به گل دخترم سوفیاجانم
دخترم بگم برات از این روزهای که چهار نفره شدیم،وقتی مدیسا به دنیا اومد،تو رفتارات عوض شده بود،دادمیزدی حرف گوشنکن تر شده بودی،میرفتی سمت مدیسا و میخواستی بغلش کنی و یا میخواستی بوسشکنی میوفتادی روش مثل ادم بزرگا که بوسش کنی،مدیسا هم داشت له میشد🤣 ...
منم اخلاقم تند شده بود و بی حوصله بودم و اصلا تاب این همه تغییراتت رو نداشتم و مشکلات مدیسا زردی و رفلاکس و اون حال خفگیشو و مهمونای بی وقت و شلوغی خونه آرامشو گرفته بود از هممون،مهمونا که رفتن روال خونه عادی تر شد و الان که مدیسا سه ماهشه همه چی اوکی تر از قبل و شکر خدا.
الان که دارم برات مینویسم مدیسا شیر میخوره و تو و بابا رفتین کلاس قرآن و هوا هم به شدت سرده،و پشت پنجره ی آشپزخونه هم پر شده از کبوترهای که تو براشون گندم ریختی ساعت هم ۱۷ به تاریخ۱۵ بهمن۱۴۰۲
مدتی بود بابا برات شبا قصه های انگلیسی از گوشیش پلی میکرد و گوش میدادی،و این شد که تو شدی خانم قصه گو،رفتی برگه های پنج سانتی اندازه ی دفترچه یادداشت درست کردی و توشون نقاشی های آدمک های مختلف کشیدی و شبا برای بابا قصه های من درآوردی میگی و این نقطه ی عطف تو هست و مطمئنم آینده ی خوب و روشنی خواهی داشت ان شاءالله و خیلی خلاقی و همش در حال درست کردن کاردستی های مختلفی و خانم قرانت میگفت این چون خلاقه ببرینش کلاس خلاقیت...
قرآنم خوب یاد گرفتی و با بابا میری تکواندو و فرم یک هم
خوب یاد گرفتی و خوب داری پیشرفت میکنی شکر خدا.
بگم برات از شکسته شدن تلوزیون خوبمون😐 بله بالاخره بعد از این همه سال که مراقب تلوزیون بودیم،ده روز پیش شب با جغجغه داشتی میچرخیدی که از دستت رها شد و خورد بهش و شکست،بابا و من چیزی بهت نگفتیم و دعوات نکردیم اما من گفتم دیگه نمیتونی فیلم ببینی و توگریه میکردی و من گفتم باید گوشواره هاتو بفروشم تی وی بخرم و گفتی میدونم تو میگی میفروشم اما دلت نمیاد و من میخوام دمپایی بیارم بفروشم و از پولش تی وی بخرم😂 ای جانمی توووووو.