دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

نگرانی ما

چهارشنبه 8/12/1397
امروز خیلی پی پی میکردی و همشم حالت اسهالی بود،من و بابا خیلی نگران شدیم،دکتر خودت رفته فرانسه نمیدونیم کی میاد،هرچی دکترم این نزدیکیا پیدا میکنیم خوب و قابل اعتماد نیستن،بابا از اینترنت یه دکتر خوب و باب میل پیدا کرد زنگ زدیم برای شنبه نوبت گرفتیم....
این روزا بزرگتر و خوشمزه تر میشی،غلط میزنی دمر میشی،میخندی بلند بلند،من و بابا هم دلمون غش میره برات و یه عالمه بوست میکنیم،ولی هرچی بزرگتر میشی به شیر مادر روی خوشی نشون نمیدی و من و بابات رو دل نگران میکنی،دوس دارم خودم بهت شیر بدم اینجوری حس مادرانه ی بهتری دارم،امیدوارم از نعمت با ارزش خدا با صلاح و مصلحتش محروم نشی،خیلی تلاش میکنیم توکل بخدا

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

اولین کوتاهی مو

چهارشنبه 8/12/1397
دیگه کم کم موهای نوزادیت ریختن و موهای جدید با رنگ جدیدتر رشد کردن ولی یه مقدار از موهای نوزادیت هنوز موندن،که بلندتر از بقیه بود،منم با قیچی مخصوص نوزادان،آروم آروم کوتاهشون کردم،تو هم همش غر میزدی و با تولید صدای های باحال انگاری میگفتی نکنننن مامان😁گاهیم جیغ میزدی!!! الهی من فدای خودت و موهات بشم پرنسسم،خلاصه یه مقداریش رو وقتی دمر خوابیدی کوتاه کردم یه مقدار دیگشم وقتی تو بغلم خواب بودی😊،وقتی بابا اومد کلی ذوقت رو میکرد و میگفت واااای واسه دخترم اسفند دود کن چشم نخوره،خیلی ناز شده بودی😘

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

قهقه

پنج شنبه2/12/1397
امروز برای اولین بار وقتی داشتم باهات بازی میکردم با صدای بلند خندیدی،واااای قند تو دلم اب شد بسکه با مزه میخندیدی با،بابات کلی ذوقت رو کردیم،خدایا شکرت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

سینه خیز

جمعه26 بهمن1397
امروز خیلی روز خوب و متفاوتی بود،مقداری اسباب بازیهات رو  با فاصله گذاشتم جلوت و تو خلی دوست داشتی تو دستت بگیری ولی باید تلاش میکردی و منم کمکت کردم و دست گذاشتم کف پاهات تا راحت تری حرکت کنی وااااای باورم نمیشد تو دو بار سینه خیز رفتی اصلاااااا اون لحظه و صحنه رو فراموش نمیکنم خیلی حس خوبی بود جیغ زدم گفتپ وااااای خدای من حسسین ببین سوفیا داره سینه خیز میره،اونم کلی ذوق کرد و تشویقت کردیم و هرچی بوست میکردم سیر نمیشدم😊خیلی دوستت دارم

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

چهار ماهگی

یکشنبه 21 بهمن1397
امروز وقت واکسن چهار ماهگی تو بود،بابا رفت سر کار تا ساعت ده بعدش مرخصی گرفت بدو بدو اومد خونه و تو رو بغل کرد و رفتیم بهداشت،بابا سعی میکرد سمتی بره که آفتاب باشه و خدای نکرده سردت نشه و کلی ذوق میکرد و تو رو میبرد،منم ازپشت ذوق شما دوتا رو داشتم و تند تند میومدم،ولی طبق معمول بابات ده قدم از من جلوتر بود و من باید میدویدم😀...
خلاصه رسیدیم بهداشت و کمی شلوغ بود و بابات حواصش بود که نوبت ما حفظ بشه،تو رو بردیم داخل،وزنت کردن شده بودی شش کیلو و پونصد،قدتم 65 ، گفتن همه چیش خوبه شکر خدا،بعدش رفتیم برای واکسن من دل تو دلم نبود و غصم گرفته بود که الان تو میخوای گریه کنی و بخاطر همین پیشت نیمدم و داشتم گریه میکردم😔 آخه تحمل جیغ زدنت رو نداشتم چون تو عمر منی،نفس و همه کس منی،ولی بابا پیشت بود و داشت باهات حرف میزد و تو میخندیدی الهی بمیرم وسط خندهای قشنگت آمپول زدن و تو داد و گریه😢 منم گریه😭...
سریع اوردیمت خونه و استامینوفن از داروخونه گرفت بابات دادیمت و تا عصر حالت خوب بود ولی ساعت6 تب کردی و ما بیقرار بودیم،و دماسنجامونم دقیق نشون نمیداد،منم رفتم داروخونه و دماسنج جدید اوردم و خیلی خوب کار میکرد و تب تو38 بود😑 با کمک بابا پاشویت کردیم و سر وقت قطره میدادیم،خلاصه این روال کار ادامه داشت تا اینکه تبت رفت رو39 خیلی ترسیدیم و زنگ میزدیم داروخونه بیمارستان و سوال میکردیم که چیکار کنیم و اونام خیلی دلسوزانه پاسخ میدادن،و در آخر مجبور شدیم سه چهارم شیافت رو بهت بزنیم،بعد از شیافت تبت اومد رو38 و ما کمی خیالمون راحت شد و من به بابات گفتم تو برو بخواب،ساعت چهار بابات خوابید،ولی من بیدار بودم و مراقب تو تا ساعت 7 صبح که صدا بابا زدم و شیفتمون رو عوض کردیم،و بازم تب داشتی من یک ساعت خوابیدم و سریع بیدار شدم،خلاصه این روال چک کردن تو و رسیدگی ادامه داشت تا ساعت3 صبح فرداش که تبت اومد پایین😄 خیلی حس خوبی بود با وجود اینکه چشام از شدت خواب باز نمیشد بازم تلاش کردم و دائم تو رو چک میکردم کمی میخوابیدم و بعدش سریع بیدار میشدم،تا اینکه صبح دیگه شکر خدا تب نداشتی ما هم به آرامش رسیدیم😊
خدایا بابت تمام نعمتات شکرت😙

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

هیجان

روز جمعه یعنی 12/11/97 من و تو و بابا به همراه عمو حمید رفتیم نمایشگاه مبل و این اولین باری بود که تو بیدار بودی و داشتی با تعجب و هیجان خیابونا رو تماشا میکردی و اینقدر محو تماشای اطراف بودی که اگر میزاشتمت تو بغلم که دراز بکشی جیغ میزدی که بلندم کن😁 الهی مامان فدات بشه دختر نااااازم بعدش خسته شدی و کمی خوابیدی و تو سالن نمایشگاه بغل بابا بودی و با دقت همه جاها رو رصد میکردی اینجوری😮
البته برات بگم که ما تو رو بیرون میبردیم ولی لای پتو بودی بسکه هوا سرد بود و نمیزاشتیم از پتو خارج شی و تو هم اونجا به ناچار لالا میکردی😀...
الانم آقاجونا دارن میان خونمون و من منتظرشونم بابات هم لالا کرده و تو هم تو بغلمی و برات لالایی خوندم تا خوابت برد البته بزارمت سر جات گریه میکنی،انگار باید تو آغوشم خوابت کنم و این حس خوب و لذت بخشیه😊
راستی امروز 7 بار پی پی کردی😨از بس شستمت و پوشکت کردم پاهات له شد و به گریه افتادم و باباتم چشاش پر اشک شد و میخواست گریه کنه ولی خب خوداری میکرد و ناز تو رو میکشید،کلی پودر زدیم و تند تند عوضت کردیم تا کمی بهتر شدی شکر خدا،امروزم یعنی چهاردهم بهمن ماه من رفتم برا دندونم و چون هوا سرد بود بابات مرخصی گرفت و پیش تو موند تا من بیام و تو وقتی من نبودم پی پی کرده بودی😁 الهی بمیرم بابات شسته بودت😂 دلم براش سوخت آخه بابات بد دله ولی ایقد دوستت داشت که با جون و دل بهت میرسید...
خدایا شکرت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

لباس

از وقتی دو ماهه شدی من تو مغازه ها دنبال یه لباس زمستونه برای تو بودم،هر چی لباس میخریدم تا سایزت نیست،همشون واست گنده بودن،چون بابات اجازه نمیداد تو رو بیرون برم که مبادا سرما بخوری مجبور بودم لباس بگیرم بیارم خونه تنت کنم،منم قبل از خرید دیگه با فروشنده عهد میبستم که اگر سایزش نبود پس بگیره اونام اوکی میدادن،سه بار من فقط لباس پس دادم😂،الهی دورت بگردم دختر کوچولوی من،خلاصه بعد از کلی دوندگی بالاخره یه لباس خرگوشی خوووشکل واست گیر اوردم و تنت کردم خیلی بهت میومد و نااااز شده بودی هر چند یه کم برات بزرگ بود،حالا دیگه بابات اجازه داده وقتی هوا خوب بود و خودشم خونه بود تو رو ببریم ببرون تا تو هم با دنیایی بیرون از خونه آشنا بشی،قراره 22 بهمن که تعطیلات زیاده بریم شیراز چهلم مادر بزرگ من ولی چون تو این روزا کمی لجباز شدی و کمتر شیر من رو میخوری خیلی حال و حوصله شیراز رفتن رو ندارم،فعلا بعد از کلی ناز کشیدن تو یه رب شیر من رو میخوری اونم با کلی گریه😒،بعدشم شیر خشک با قاشق بهت میدم که شیشه شیر و فراموش کنی دیروز کشیدمت شش کیلو و صد و ده بودی،باید تو یک هفته 300 گرم اضاف کنی ،با این روش اگر اضاف نکردی باید روشم رو عوض کنم،از وقتی دنیا اومدی من کلا درگیر شیر بودم،حالا که با رابط نمیخوری و شیر من تقریبا سیرت میکنه میخوای ول کنی😢
گاهی وقت میگم ولش کن شیر خشک بدمش ،ولی تو هر کتابی میخونم میگن هیچ چیز شیر مادر نمیشه،و شیر مادر خیلی مقویه،منم تلاش میکنم تا تو از این نعمت خدا بهره ببری،توکل به خداااا
گاهی وقتم میگم میدوشم بهت میدم😁ولی دوشیدن اونم با شیر دوش دستی خیلی عذابه و دردسر داره...
97/11/11

خدایا شکرت

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

سه ماهگی

امروز19دی97 هست ودو روز دیگه تو میشی سه ماه تمام ان شاءالله😊

ای روزا خیلی روزهای شیرینه،و تو هر روز بامزه تر و دوست داشتنی تر میشی و دل مامان بابات رو آب میندازی که گازت بگیریم ولی ایقد تو عشقی که فقط با محکم بوسیدنت کمی آروم میشی😄

ای روزا بیشتر میخندی و پشت سر همم میگی اغو،یه شب داشتی پستونک میخوردی من گفتم دخترم شب بخیر و تو گفتی اغو واااای چقدر ذوق زده شدم و یه عالمه بوسیدمت...

امشب برا بار اول من و بابا تو رو بردیم تو حموم رو پاهای من شستیمت ،یه کم ترسیدم که اونم از بس بابات هولم میکرد میگفت وااای بچم مواظبش باش😁،خلاصه یه حموم سه دقیقه ای تو رو دادیم و تو هم کلی شاد بودی،و از آب بدت نمیاد،هر روز من دو سه بار کل لباسات رو عوض میکنم و تو گریه نمیکنی و شادی،الهی من فدای شادی تو بشم که ایقد دختر تمیزی هستی😛

چون تو بعد از حموم برعکس تمام بچه ها کم میخوابی الان به ضرب پستونک و لالایی خوابیدی ولی هنوزم هر از گاهی زیر چشمی منو نگاه میکنی😁

خلاصه دخترم جونم برات بگه که مشکل من با تو اینه که تا میایی بغلم که شیر بخوری سریع خواب میری ومن باید ایقد کف پاهات رو غلغلک بدم تا بیدار شی،واااای نگو صبحححح!!!صبح که میشه دو ساعت گیرم که فقط بیدارت کنم میبرمت میشورمت و تو هنوز خوابی!کف پاهات رو اذیت میکنم بازم خوابی،صورتت رو میشورم بازم خوابی😆دیگه به زور یه90 میل شیر خشک بهت میدم که قندت نیوفته ولی تو بعد از شیر دو سه ساعت میخوابی و منم همش دل نگران تو که چرا شیر نخوردی😣دغدغه ی این روزای من اینه که تو شیر مادر کم میخوری،البته شیرمم کم😔تمام راه ها رو امتحان میکنم که شیرم زیاد شه و تو بیشتر از شیر مادر تغذیه کنی تا شیر خشک،چون شیر مادر مقوی تره،گاهی وقت بخاطر همین موضوع کلی گریه میکنم،و کمی عصبی شدم،احساس میکنم افسردگی گرفتم😢گوشیمم خاموش میکنم حوصله ی کسی رو ندارم،فقط دوست دارم به تو برسم،چون تو تمام دنیایی مایی😊،دیگه گفتم خدایا من به تو توکل کردم ،هرچی تو بگی،و با این حرفا کمی آروم میشم ،باباتم خیلی سعی داره منو آروم کنه ولی گاهی وقت گند میزنه😂

خلاصه جونم برات بگه که الان بابات خوابه و تو هم هی پسونک از دهنت میوفته هی میگی ه ه منم میزارم دهنت،راستی یه کار بازمزه میکنی اونم این که موقع شیر خوردن دستتو میزاری تو بینیت 😂هر کار میکنم این کارتو ترک نمیکنی تازه ناراحتم میشی اگر ممانعت کنم😁

خدایا شکرت بابات تمام نعمت های زیبات

 

 

 

 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

دو ماهگی

این روزا تو زیاد شیر نمیخوردی،و همش من رو نگران میکردی،عصر21/9/97بود تو رو گذاشتم رو ترازو خونه دیدم شدی4 کیلو و سی گرم،😐خیلی ناراحت شدم و نگران،سریع به بابات زنگ زدم و گفتم همین الان باید بریم پیش دکترش،اونم گفت باشه و ساعت5 عصر اومد خونه و آماده شدیم رفتیم دکتر،وقتی نوبت ما شد دکتر تو رو معاینه کرد گفت تو سوء تغذیه گرفتی و باید شیر خشک بخوری،ما خیلی ناراحت شدیم و تا حد گریه رفتیم،که چرا جگر گوشمون سوء تغذیه گرفته،خلاصه دکتر گفت باید تا ده روز دیگه باید نیم کیلو اضاف کرده باشه،ما هم شروع کردیم به شیر دادن به تو،ولی با کلی دلخوری چون شیر مادر مقوی تر و پرخاصیت تر از شیر خشک بود و دوست نداشتم تو ازش شیرم محروم بشی،تو چهار روز یه قوطی شیر خشک بهت دادیم بعد کشیدیمت شکر خدا دویست گرم اضاف کرده بودی😄یه عالمه خوشحال شدیم و شکر خدا کردیم....
وقتی تو تازه رابط رو ول کرده بودی و شیر خشکیم شده بودی نوبت واکسن دو ماهگیت بود و منم یه عالمه نگران بودم چون میگفتن بچه تب میکنه،بابات مثل همیشه بغلت کرد و تند و تند رفتم به سمت بهداشت البته پیاده چون دو قدیم خونمون بود،منم بهتون نمیرسیدم چون کمرم درد میکرد و تند نمیشد راه برم☺،رسیدم و اونجام چکت کردن و گفتن وزن گیریت خوب نبوده،ولی میگفتن شیر خشک نده و خودت برو تا میتونی غذا بخور،نوبت واکسنت رسید و برعکس تصور من تو خیلی اروم بودی فقط وقتی سوزن رو فرو کرد ناراحت شدی که بعدش دیگه بغلت کردم آروم شدی،اومدیم خونه هر دو ساعت بیست ثانیه یخ رو میپیچوندیم تو پارچه ومیزاشتیم رو پات،بعد از 24 ساعت گفت حوله گرم بزاریم و استامینیوفن هم سر ساعت بهت بدیم منکه همش نگران بودم و میترسیدم حتی بغلت کنم که نکنه پات درد بگیره ولی بابات قوی دل تر از من بود و خیلی خوب بغلت میکرد و حواسش بهت بود،خلاصه این دو روزم گذشت و ما به ارامش رسیدم تا اینکه من سرما خوردم😯،و از ترس اینکه تو سرما نگیری از من همش ماسک فیلتر دار رو صورتم بود و صورتم گر میگرفت از گرما ولی تحمل میکردم تا اینکه بعد چهار روز خوب خوب شدم و یه عالمه بوست کردم 😚
روز یکشنبه مادربزگا حرکت کردن برای خونه ما،ساعت یک شب رسیدن و ما کلی خوشحال بودیم،ولی مادرجونت همش به من استرس میداد و میگفت وااااای چرا خوب غذا نخوردی که شیرت بیاد،تو هم بر عکس همه ی روزا اون شب بی تاب بودی و اونم ول کن نبود،منم همش عصبی بودم ولی منم احترامشو نگه میداشتم و چیزی نمیگفتم،البته من بعد از زایمان کمی عصبی شده بودم و تحملم کم شده بود،و به سختی حرفا رو تحمل میکردم،خلاصه عزیز جون میگفت جوراب نکن پاش،مادر جون میگفت پاش کن،عزیز میگفت دوتا لباس بسشه،مادر جون میگفت سه تا تنش کن😡،منم کم کم قاط زده بودم ،ولی میدونستم که عزیز راست میگه چون یادمه ساره از شدت پوشش زیادی مریض شد،خلاصه تا دو روز اول که مادر بزرگا اومده بودن با هر بار گریه ی تو اشک منم در میوردن با حرفاشون،خیلی حالم بددددددد بود😦،ولی بازم ناراحتشون نمیکردم....
29 آذر هم با پولی که گیرت اومده بود رفتیم واست یه گردنبند گرفتیم😊خیلی خوشکل بود😍
تو دیگه دو ماهه بودی و من باید عکست رو میگرفتم،هر روز منتظر بودیم بابات بیاد بریم آتلیه ولی یا بارونی بود،یا من حالم بد بود،تا اینکه روز چهارشنبه رفتم و عکست رو با تم یلدا گرفتم،خیلی ناز شدن ولی تو همش گریه میکردی واسه شیر به سختی ازت عکس گرفتیم....
امشب یعنی دیشب شب یلدا بود و پدر بزرگا هم تازه از راه رسیده بودن و با هم یلدا رو جشن گرفتیم،آقا جون با وجود کمر دردی که داشت سر قولش موند و اومد پسشت،و خوش گذشت ولی اونا چون خسته از راه بودن زود خوابیدن...
دیروز تو از ساعت سه شب که 120 میل شیر خشک خورده بودی دیگه شیر نخوردی تا 11:30 ظهر هرچی تلاش میکردم تو اون مدت بیدار نمیشدی و همش حس گریه داشتم،و حوصله هیچ کس رو نداشتم،خانواده هم که همشون از بس به من میگفتن بخور بخور بخور دیگه خسته شده بودم و ازخوردن حالم به هم میخورد،ولی بخاطر تو مجبور بودم بخورم....

الانم ساعت دو نیم هست شیر خودم و شیر خشک خوردی کمی اوردی بالا،البتا دکترت گفت باید ایقد شیر بخوره که بالا بیاره منم رو اون حرف حساب کردم و نگران نشدم...
خدایا شکرت😊


 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

شب بیداری


خدایا تو را سپاس برای تمام نعمت های زیبا و بی کرانت...
فردا بیست و یکم آذر تو میشی دو ماه تمام،منکه همش سر گرم تو هستم و اصلا گذر زمان رو احساس نمیکنم و تو برای من هنوز همون نوزاد نو رسیده هستی،این روزا جزء بهترین روزهای زندگی ماست و ما هر روز شاهد بزرگ شدنت هستیم بلند شدن مژهات خیلی قشنگ بود و هر روز یه کوچولو بلند میشد تا امروز که فکر کنم به تکامل رسیدن،ناخناتم که خیلی بلند بودن و نااااز و چقدر نازک انگار کاغذ😂نمیشد کوتاهشون کنم چون میترسیدم تا امروز که دل به دریا زدم و کوتاهشون کردم ولی یه کم از پوست دستت زخم شد جگرم آتیش گرفت😢دوست داشتم زار بزنم،تا اینکه خاله هما و عمه لیلات زنگ زدن و سرگرم صحبت با اونا شدم و کمی حالم بهتر شد،الانم داری شیر میخوری😊البته بدون رابط،روز سالگرد ازدواجمون گفتم یکی از آرزوهام اینه که سوفیا بدون رابط شیر بخوره منم امتحان کردم و تو خوردی😲 نمیدونم ارزوم برآورده شد یا اینکه موعودش رسیده بود و با آرزوی من یکی شد😁،خلاصه برات بگم که این روزا چون تو تا ساعت سه شب بیداری و بعضی شبام دل درد بی قرارت میکنه بابات صبح ها خواب میمونه😂،چون بیدار میشه و با جون و دل تو رو آروم میکنه منم ذوووق،خلاصه پنج شنبه میریم واکسن دو ماهگیت رو بزنیم توکل بخدا ان شاءالله اذیت نشی،سالگرد ازدواجمون هر کار کردیم وقت بشه که بتونیم کیک درست و حسابی بپزیم و جشنکی بگیرم نشد و بالاخره بابات یه کیک ساده درست کرد و دور هم خوردیم و کلی خوش گذشت و با وجود تو نون خشکم خوشمزس😄 الهی من فدای تو بشم،الانم از ظهر تا حالا خوابیدی هر کار میکنم بیدار نمیشی که شیر بخوری😕


  • آنشرلی ...