دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

این روزها

سوفیای نازم از این روزها و ماه ها بگم برات.

دو ماهه دیگه پنج ساله میشی و چه زود داری قد میکشی عروسک نازم،الان دختری پر شور و هیجان هستی که برای انجام تمام کارها پر از ذوق و شوقی تو هر کاری سعی میکنی دخیل بشی و تو هم کاری انجام بدی،بیشتر وقتا میخوای کمک کنی اما تقریبا گند میزنی😂داد من و بابا بالا میاد و تو چند ثانیه ای دست از کار میکشی و باز شروع میکنی،بگم برات که تو عاشق آشپزی و کیک پزی و شیرینی پزی هستی و همیشه تو اینستا دنبال کلیپ های آشپزی میگردی و با ذوق نگاه میکنی!!! چندتا کلیپ آشپزی دانلپد کردم توی گوشیمه و صبح که زودتر از من بیدار میشی میگی مامان اجازع هست گوشیتو بردارم و وقتی اجازه میدم،فقط میری توی گالری و فیلما رو میبینی😀 هر بچه ای باشه میره دنبال بازی کردن،اما تو کاملا متفاوتی از همسن و سالات،گاهیم پای گاز کنارمی و میخوای کمک کنی که متاسفانه دستت میخوره به قابلمه ها دستت میسوزه،اما بازم کوتاه نمیایی😅

وقتی آشپزی میکنم چیزای که یاد گرفتی از کلیپ ها رو میگی من ریز ریز که تو نفهمی میخندم و تو دلم قربون صدقت میرم بعدش میام یه عالمه میبوسمت.

دیزاین و تزئین هم خیلی دوست داری،آب یا شربت یا هر نوشیدنی که میخوای بخوری یه برش کوچیک و دایره ای از میوه ها رو میزنی گوشه ی لیوان و نی میزاری داخلش و زیر لیوانت دستمال میزاری و کلی ذوق میکنی،من به حسین میگم این ذوق آشپزیش به تو رفته،آخه بابات عاشق آشپزی هست و یکی از آرزوهاش اینه که بتونه رستوران بزنه و یه عالمه غذاهای متنوع درست کنه،و منم بهش میگم تو صد در صد با سوفیا به آرزوهات میرسی،اسم رستورانتم بزار،رستوران حسین و دختران😍ان شاءالله

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

 

امروز عصر داشتم راجع به شام صحبت میکردم که شام غذای ظهر اضاف اومده،کنارشم تخم مرغ میپزم برای بابا،تو هم با من هم نظر بودی،رفتیم حموم وقتی برگشتیم از حموم مستقیم رفتی تو آشپزخونه و من و بابا هم تو سالن نشسته بودیم،از آشپزخونه صدای ظرف اومد و گفتیم سوفیا داری چیکار میکنی؟گفتی مامان گفته شام تخم مرغ بپزم برای بابا،به بابات گفتم برو جلوشو بگیر،اما گفت ولش کن ببینیم چطوری میپزه،سریع تابه رو گذاشتی روی گاز،کَره انداختی توش و فقط به بابا گفتی شعله رو روشن کن و خودت به تنهایی دوتا تخم مرغ رو نیمرو کردی،خیلی از ذوق خندیدیم که تو اینقدر با دقت آشپزی میکنی و حواست به همه ی اصول آشپزی هست،الان هنوز پنج سالت هم نیست، و این اولین تجربه آشپزیت بود.

و این خوشمزه ترین تخم مرغی بود که به عمرم خوردم.

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

کلاس قرآن

 

سلام دختر نازم
این روزا بابا ثبت نامت کرده برای کلاس قرآن و خودش زود از سر کار میاد و میبرتت کلاس،تازه ۵ جلسه هست میری،و شکر خدا تو از همون روز اول همه چی رو از سر کلاس یاد میگرفتی و خونه که میومدی فقط تکرار میکردی و این من و بابا رو خیلی سر شوق میورد از اینکه اینقدر باهوش و بادقتی،خانم معلمت به بابا گفته بود سوفیا خیلی زود و خوب درسشو یاد گرفته،مادر بچه های دیگه از بابا میپرسیدن چطوری به سوفیا یاد دادین که اینقدر زود و خوب یاد گرفته،بابا هم میگفت منم دوست نداشتم بچم چشم بزنن نمیگفتم که توی کلاس یاد میگیره😂خلاصه هر روز با عشق میری سر کلاس و خودت لباساتو انتخاب میکنی و ذوق میکنی،بابات هم خودش انگار بیشتر از تو ذوق داره که یاد بگیری و با جون و دل برات وقت میزاره،هر چیزی که یاد میگیری رو کاغذ مینویسه میچسبونه روی دیوار و روی تخته وایت برد هم برات مینویسه،یه تخته وایت برد داری میزاری گوشه ی سالن و روش نقاشی میکنی،دو شب پیش بود بابا گفت میخوام حرف های جدیدی که یاد گرفته رو براش روی تخته بنویسم،بعد از اینکه نوشت کنارشم یه قلب با چشم و‌دهن کشید،صبح دیدم تو زودتر از من بیدار شدی و  بغض کردی و آروم اشک میریزی،گفتم چی شده سوفیا،گفتی مامااااان بیا ببین بابا چی نوشتههههه،رفتم سالن گفتم ناراحتی که برات نوشته گفتی نهههه خوشحالم و دارم‌ گریه میکنم،گفتی بابا خیلی قشنگ هارت(قلب)کشیده من خیلی سوپرایز شدم و خوشحالم...
من وقتی این همه شوق و احساس و محبت رو تو وجودت میدیم به وجد میومدم و شاکر خدا...
بعد از اینکه بغلت کردم و بوسیدمت با بغض میگفتی بابا بگو زود بیاد پیش من بگو بیاد بریم کلاس قرآن،گفتم میخوای زنگ بزنم بابا،گفتی باشه ولی مامان میشه به بابا نگی که‌ من گریه کردم،گفتم باشه،و خیلی زود بغضتو قورت دادی و زنگ زدی و باهاش صحبت کردی و آروم شدی،من چون گفته بودی چیزی به بابا نگم نگفتم بهش،عصر با بابا رفتین کلاس و‌خودت بین راه بهش گفته بودی بابا من امروز از چیزای که روی تخته کشیده بودی اشک ریختم، بابات میگفت واااای سمیههه ببین چقدر دخترمون با احساسه و داشت حسابی ذوق میکرد...
ولی از پشتکار خودت و بابات من به وجد میام و انرژی میگریم،ان شاءالله بابا سلامت و شاد سایش بالاسرمون باشه، و بچه هامون صحیح و سلامت و شاد و خوشبخت زیر سایه خدا و مامان و بابا بزرگ شین...
۱۹ تیر۱۴۰۲

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

کلمات بامزه

به روسری میگفتی سوسَری
الکی نگو اَلَدَ نَدَ
سوفیا سیدَدَ
مامان و بابا،مابا و باما
گشنمه،گشمَمَم‌ِ
به تقلبی میگی تَوَقُلی

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

زمستون ۱۴۰۱ بود تصمیم گرفتم مهد نبرمت و بریم کلاس تکواندو،البته به درخواست و پیشنهاد بابات به امیدت آینده ای روشن برای دخترمون..
رفتیم و ثبت نامت کردیم و لباس پوشیدی و ذوق میکردی،ولی توی سالن حرف استادت رو گوش نمیکردی و کلاس رو جدی نمیگرفتی،من و بقیه ی مادرا هم گوشه و کنار سالن بچه ها رو دید میزدیم و گرم صحبت،تو هم همش پیش من بودی  و هر پنج دقیقه‌ میومدی بغلم و بوس😁 و به سختی راضیت میکردم بری سمت استاد و تمرین،دو ماه به همین روال گذشت و همه میگفتن اینو الکی اوردی ورزش و داری بیهوده پولتو هدر میدی،منم تحت تاثیر اونا به بابات میگفتم تصمیم دارم سوفیا دیگه نره،اما هر بار با مخالفت بابات رو به رو میشدم و اون میگفت من قراره پول بدم تو نگران نباش و ببرش و میگفت من راضیم که سوفیا هر روز بره اونجا و فقط نگاه کنه و با جو و فضا خو بگیره و من له سوفیا امید دارم که قهرمان جهان بشه،منم غر غر کنان میبردمت حتی گفتم ورزش باعث میشع اصلا قدش رشد نکنه!!!! و با هم رفتیم پیش دکتر مرندی و ایشون گفتن نه ربطی نداره و بسیار کار خوب و درستیه ورزش.
تا اینکه بعد از عید نوروز۱۴۰۲ رفتیم باشگاه و تو اصلا سمت من نیومدی و میگفتی مامان من دیگه پیشت نمیام،کمربندت زرد شد و هوگو گرفتی و  شاد و الان با دقت ورزش میکنی و همه میگن سوفیا خیلی خوب رشد کرده و شدی الگو...
ان شاءلله سالم باشی‌ و موفق ناز دخترم

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

کریسمس2023

سلام

کریسمس 2023 بود و تو خیلی منتظر سَنتا بودی و‌میگفتی مامان کی میاد که برام هدیه بیاره،منم نخواستم کریسمس رو برات تشریح کنم و‌ بگم نه این برای اروپاست و شامل ایران نمیشه،دوست داشتم با فرهنگ اونا خو بگیری،چون زبان انگلیسیت عالیه و روان صحبت میکنی امید دارم از این سرزمین پر ز غصه و اندوه و دلبستگی ایران بری تا شاید تو بتونی تو یه کشور شاد با دولتمردان نیک‌ و انسان دوست زندگی کنی،اگرم تکلیف سرزمین قشنگم که توسط اینا به اندوه کده تبدیل شده روشن شد و آینده ی شما قابل تضمین!! دوست دارم بمونی ایران زندگی کنی!
به امید روزهای روشن....
خلاصه گفتی من باید با سَنتا صحبت کنم و هدیمو درخواست بدم،من و بابا هم که زبان انگلیسی خوبی نداشتیم،بنابراین به عمو محسن که استرالیاست هماهنگ کردیم و قرار شد اون بشه سَنتای خیالی ،تلفنی باهات صحبت میکرد به انگلیسی! و تو هم درخواستتو‌گفتی،بعدش محسن میگفت سوفیا خیلی با لهجه‌ و زییا صحبت میکنه.
عصر بابا رفت و هدیت که گیتار بود خرید و آورد جلو در بعد از یه رب گفتیم سوفیااااا سنتا هدیت رو اورده😂

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

اولین خرید روسری

سلام عشق من

مدتی بود که خیلی علاقه پیدا کرده بودی به روسری،روسری های من که مدلش کوچیک بود رو میگفتی برای خودم باشه،امروز رفتیم حرم شاه عبدالعظیم حسنی توی بازارش که رد شدیم روسری دیدم و‌گفتم سوفیا بیا انتخاب کن،گشتی و یه روسری که اسب تک شاخ روش بود برداشتی چون عاشق اسب تک شاخ شدی یک ساله هرچی میخریم باید این اسب باشه،خلاصه روسری رو انتخاب کردی و خریدیم،همونجا پوشیدی و لبخند رضایت میزدی و‌ میگفتی،مامان دیگه شدم مثل تو😂 خلاصه گذشت و روسریت از حالت مرتبی در رفت و شلخته شده بودی،بابا گفت درش بیاری اما راضی نشدی،منم روسریتو در اوردم و دیدم تو چسبیدی به‌ من و‌ میگی واااااای مامان پسر این😁اس زود روسریمو سرم‌ کن و ارام و قرار نداشتی که زودتر بپوشیش😂

با بابا کلی خندیدم‌ و لذت بردیم

من هیچ اجباری برای هیچ‌ پوششی برات ندارم و خودت باید انتخاب کنی دختر قشنگم

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

چای استخونی

 امروز اول زمستون۱۴۰۱ هر دو تا آقاجون و عزیز جونا طبق روال هر سال مهمون خونمون بودن،همه دور هم بودن و گرم صحبت و چای خوردن کنار بخاری،منم داشتم بهت شام میدادم،خورشت کرفس و برنج،یه دفعه دیدم یه چی کردی تو دستات و رفتی سمت فلاسک و درش رو باز کردی،عزیزجونا نتونستن مانعت بشن،و یه دفعه اون چیزی که تو دستت بود انداختی توی چای تازه دم🤣 اخه به هوای چای دارچین که تو ذهنت بود این کارو کردی. وااااای ترکیدیم از خنده،چای استخون درست کرده بودی😂
یه کم شیطون شدی،این بار همشون میگفتن سوفیا اندازه ی ده تا بچه اذیت میکنه😅
من فدات بشم جگر گوشم❤️❤️

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

مابا_باما

بعضی کلمات خیلی بامزه ای که میگفتی دوست داشتم بنویسم اما بغضیاشو یادم رفته

اما وقتی میخواستی من یا بابا رو صدا بزنی وقتی سه سالت بود میگفتی مابا گاهیم میگفتی باما😂 خیلی بامزه بود.

  • آنشرلی ...