دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

سلام سلام به دختر نازم،به پرنسس خوشکلم سوفیا جانم♥️ ۵ دی ۱۴۰۳
عشق مادر
این روزها حسابی مشغولم با کلاس های تو و نگهداری از مدیسا جانم،و این شیرین ترین لحظه هاست برای من،هرچند گاهی اوقات خیلی خسته و نالان میشم😅🫣 امااااا وقتی شما دو تا رو میبینم خستگی از تنم میره که میره..‌
خیلی وقته برات ننوشتم،نمیدونم از کجا شروع کنم،خیلی چیزهای جالب هست بگم،اما حس میکنم مثل یک لیوانم که پر و سریز شده و خود به خود داره جاری میشه😃
خیلی خب بریم توی آخرای شهریور۱۴۰۳
خلاصه از پیش دبستانیت بگم که!! آخرای شهریور رفتیم و ثبت نامت کردیم،و چند روز بعدش رفتیم برای لباس فرم،و چون تو از همه ماشاءالله درشت تر بودی،لباس سایزت نداشتن😅الهی من فدای قد و قامتت بشم پرنسسم.
لباستو سفارش دادیم تا بدوزن و تو اون روز خوشحال و شاد بودی و عشق به کلاس عجب سرمستت کرده بود،همیشه میگفتی بابا من دوست دارم برام ساعت زنگ دار بخرین تا خودم بیدار شم برای پیش دبستانی،ما هم قول دادیم بخریم و اول مهر لیست دادن برای تهیه ی وسایلات و بابا رفت و خرید و لابه لای خریدهاتم ساعت رو سوپرایزی خرید و تو با دیدنش حسابی به وجد اومدی و سر از پا نمیشناختی،چقدر این حس شادی و دلخوشی های کوچیک بچه ها رو دوست دارم،و بابا یه ساعت صورتی طبق علایقت خریده بود،اون شب دیرتر از همیشه خوابیدی و حسابی ور میرفتی به وسایلا و کاغذ و مداد و دفترا و خیلی خوشحال بودی،و بعد از کلی وقت بالاخره خوابیدی و صبح زودتر از همه به عشق وسایلا بیدار شدی😂 من فدای تو بشم کمه جانکم♥️
بگم برات که پیش دبستانی از ده مهر شروع شد،لباستم گرفتیم و دادیم خیاط پاچه شلوارتو کوتاه کرد و اتو کردیمو پوشیدی🥰 چقدر تو این لباس بزرگ و خانم شدی،یه لحظه رفتم تو فکر روزای نوزادیت که زردی داشتی و چقدر کوچولو بودی و الان هزار الله اکبر بزرگ و خانم شدی،به خودم میبالم بابت داشتن فرشته ای چون تو♥️
روز موعود رسید و تو شادترین بودی،ساعتتو هر روز میزاشتی روی زنگ و خودت بیدار میشدی،و عاشق مستقل شدن بودی از همون بچگی البته، هفته های اول خودم باهات بیدار میشدم و توی آماده شدن بهت کمک میکردم،تا هفته ی دوم دیدم عشق اینی که خودت مستقل باشی منم شبا برات لقمه صبحانه برای خونه و خوراکی برای کلاست آماده میکردم و لباسات و کیفتم میزاشتم روی کاناپه،خودت با صدای زنگ بیدار میشدی و صبحانه میخوردی و لباس میپوشیدی و در آخر منو صدا میزدی و منم شیر میدادم مدیسا تا بیدار نشه و بتونم برسونمت کلاس،اینم بگم که حتی تو شونه کردن موهاتم میگفتی خودم ،و چند روز اجازه ندادی من شونه کنم تااااا یه عالمه گره ی موی باز نشده تو موهات بود😑 و راضی شدی من شونه کنم، و دیگه اجازه ندادم خودت شونه کنی🫣 هر روز موهاتو دو گیسه میبستم و خیلی دوست داشتی،تا یک ماه اول مقنعه پوشیدی و بعدش خسته شدی و نپوشیدی و بگم که هیچ کس دیگه نپوشید تو کلاستون😂
الان برای هر کس میگم سوفیا خودش آماده میشه برای کلاس رفتن باورشون نمیشه و میگن ما بچه هامون کلاس ۹۹ هست و هنوز به زور از خواب بیدارشون میکنیم😐 و ماشاءالله به توووو...
الان سه ماه از کلاس گذشته و تو بهترین توی کلاس هم درس هم اخلاق،اما گاهی عصبانی میومدی خونه و با من سر چیزای الکی بحث میکردی و گریه میکردی🙄 فکر میکردم عصبی و بد اخلاق شدی،تا اینکه یه روز به ذهنم رسید گفتم از چی ناراحتی؟ از معلمت؟دوستت؟
یه دفعه گریه کردی و گفتی معلمم بهم استیکر نداده🥺 ای داد فهمیدم ناراحتیت از کجاست،و به معلمت پیام دادم و گفتن سوفیا از همه بیشتر استیکز داره و خودش میدونه😂 یعنی مادرا دخالت نکنن...
الانم که دارم برات مینویسم تو داری ناهار میخوری چون آزمون جز سی قرآن داری و منم مشغول شیردهی به مدیسا هستم تا بخوابه ساعت ۱۴
برم باهات تمیرن کنم تا ان شاءالله ازمون این ماه رو قبول شی!به امید خدا🤲

 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

تزریق واکسن

سلام سلام

سوفیا جاااانم

امروز یعنی دوم مهر ۰۳ با مدیسا جانم و بابا جانت رفتیم برای تزریق واکسن آنفولانزای که بابا با زحمت پیدا کرده بود چون کمیاب بودن،رفتیم مطب دکتر و گفتی مامان درد داره،گفتم اره یه کم،گفتی چقدر منم یه نیشگون ریز گرفتیم گفتم همینقدر و خندیدی و رفتی روی پای بابا نشستی و دکتر تا اومد تزریق کنه شروع کردی به داد و هوار و شر و صدا🤣 وای خیلی خندیدم و ازت فیلم گرفتم و دکتر با کلی زحمت واکسنو زد ولی چون دستتو سفت گرفته بودی یه کم متورم و قرمز شد و بهت استا دادیم،و بعد از تو نوبت مدیسا شد و در کمال ناباوری مدیسا حتی اخم به چهرش نیورد و انگار واکسن نزده بود😅 الهی فدای جفتتون بشم

البته بگم که من همیشه آیت الکرسی میخونم برای شما و سلامتی امام زمان،و امام زمان مهربونم کمک میکنه همیشه،الهم عجل لولیک الفرج

خیلی دوستت دارم♥️

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

سلام سلام به ناز دخترم سوفیا جانم
این روزا یه کم عصبی شدی و خیلی بد خلق شدی😐
با خودم فکر کردم چی شده یعنی و بعد متوجه شدم،به محبت و توجه بیشتری نیاز داری،و‌من تا جایی که میتونم محبت میکنم،و هر وقت مدیسا رو ببوسم اول تو بعد مدیسا،یا همزمان با هم میبوسمتون تا بی عدالتی نشه،اما من هر کارم کنم بازم شاید باب میلت نباشه،اما اینو بودن تمام سعیم رو میکنم...
رو یکشنبه دوم مهر ۰۳ باید میرفتی پیش دبستانی برای معرفی مربی و کلاس،شبش بهت گفتم باید زود بخوابی تا بریم،تو هم خیلی سریع خوابیدی ولی با یه دنیا ذوق،صبح از شدت شادی و ذوق ساعت۷:۱۵ بیدار شدی،گفتی مامان پاشو،گفتم ساعت کوک کردم رو ۸:۱۵ خودم بیدار میشم،باز یه رب به یه رب صدام زدی 😑 تا شد۸:۱۵🤣 خلاصه بیدار شدیم و یه کیک مسخره ای که برای تولد بابا پخته بودم رو گفتم بخور تا بریم اما بازم از ذوق نخوردی و یه لیوان شیر خوردی و از زیر قرآن ردت کردم و رفتیم و پرسیدی چرا از زیر قرآن ردم کردی و چیزهای گفتم،رسیدیم و لباس رو تنت کردیم و تو لباس خیلی ناز شدی و خوشحال شدم بزرگ و خانم شدی ولی یه دلهره داشتیم از حس مادری..
رفتیم سر کلاس و ما خدا حافظی کردیم و دو ساعت بعدش اومدم دنبالت،و تو خیلی خوشحال بودی و دوست نداشتی بیایی از کلاس بیرون،و بعد تو راه از اول ب بسم الله برام گفتی تا آخرش،و ظاهرا بهت خوش گذشته بود و کلی رقصیده بودی و گفتی مامان بعضی بچه ها گریه میکردن مامانشون نبود،اما چون تو منو از زیر قرآن رد کرده بودی قرآن کمکم کرد و هیچ‌ گریه ای نکردم😍 الهی من فدات بشم ناز دخترم
خیلی دوستت دارم♥️

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

ستاره ی کلاس

سلام سلام به پرنسس نازم سوفیا جانم

امروز از کلاس قرآن اومدی و گفتی مامان خانم معلم گفته تو ستاره ی کلاس مایی😍 ای من به فدایت سوفیای زرنگ و باهوشم،این روزا خیلی سریع قرآن یاد میگیری و الحمدالله رب العالمین به برکت قرآن خوب داری پیش میری ان شاءالله حافظ کل قرآن میشی

،دیگه بگم برات که این روزا حسابی با مدیسا عشق میکنی و خیلی دوسش داری،اما شب که بابا میاد انگار کل توجه بابا رو برای خودت میخوای یه کم ناسازگاری میکنی که با محبت و آغوش بابا جانت آروم میشی😍 ما خیلی سعی میکنیم محبت ها رو بینتون تقسیم کنیم که باعث زنجشت نشه،خدا یاریمون کنه و موفق شیم ان شاءالله

راستی تا یادم نرفته اینم اضاف کنم که رفتیم برای فرم پیش دبستانی که سایز بگیرن و فرم اونا به تنت تنگ و کوچیک بود😂 قرار شد برات سفارش بدن، من فدای قد و قامتت بشم ناز دانه ی قلبم🥰

بزرگ شدی و میخوای تو همه ی کارات مستقل باشی،به تنهایی حموم میری،خودت موهاتو شونه میزنی و گاهی سعی میکنی خودت موهاتو ببندی که به تلاش بیشتری نیاز داره،🥰

خیلی زیاد دوستت دارم♥️

25 شهریور1403

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

شکستن تی وی

 سلام سلام به گل دخترم سوفیا‌جانم
دخترم‌ بگم برات از این‌ روزهای‌ که‌ چهار نفره شدیم،وقتی مدیسا به دنیا اومد،تو رفتارات عوض شده بود،داد‌میزدی حرف گوش‌نکن تر شده بودی،میرفتی سمت مدیسا و میخواستی بغلش کنی‌ و یا میخواستی بوسش‌کنی میوفتادی روش مثل ادم بزرگا که‌ بوسش کنی،مدیسا هم داشت له میشد🤣 ...
منم اخلاقم تند شده بود‌‌ و بی حوصله بودم‌ و اصلا تاب این همه تغییراتت رو نداشتم و مشکلات مدیسا زردی و‌ رفلاکس و‌ اون حال خفگیشو و مهمونای بی وقت‌ و شلوغی خونه آرامشو گرفته بود از هممون،مهمونا که رفتن روال خونه عادی تر شد و الان که مدیسا سه‌ ماهشه همه‌ چی اوکی تر از قبل و شکر خدا.
الان که دارم برات مینویسم مدیسا شیر میخوره‌ و تو و بابا رفتین کلاس قرآن‌ و هوا هم به شدت سرده،و پشت‌ پنجره ی آشپزخونه هم پر شده از کبوترهای که تو براشون‌ گندم ریختی ساعت هم ۱۷ به تاریخ۱۵ بهمن۱۴۰۲
مدتی بود بابا برات شبا قصه های انگلیسی از گوشیش پلی میکرد و گوش میدادی،و این شد که تو شدی خانم قصه گو،رفتی برگه های پنج سانتی اندازه ی دفترچه یادداشت درست کردی و توشون نقاشی های آدمک های مختلف کشیدی و شبا برای بابا قصه های من درآوردی میگی و این نقطه ی عطف تو هست و مطمئنم آینده ی خوب و روشنی خواهی داشت ان شاءالله و خیلی خلاقی و همش در حال درست کردن کاردستی های مختلفی و خانم قرانت میگفت این چون خلاقه ببرینش کلاس خلاقیت...
قرآنم خوب یاد گرفتی و با بابا میری تکواندو و فرم یک هم
خوب یاد گرفتی و خوب داری پیشرفت میکنی شکر خدا.
بگم برات از شکسته شدن تلوزیون خوبمون😐 بله بالاخره بعد از این همه سال که مراقب تلوزیون بودیم،ده روز پیش شب با جغجغه داشتی میچرخیدی که از دستت رها شد و خورد بهش و شکست،بابا و من چیزی بهت نگفتیم و دعوات نکردیم اما من گفتم دیگه نمیتونی فیلم ببینی و تو‌گریه میکردی و من گفتم باید گوشواره هاتو بفروشم تی وی بخرم و گفتی میدونم تو میگی میفروشم اما دلت نمیاد و من میخوام دمپایی بیارم بفروشم و از پولش تی وی بخرم😂 ای جانمی توووووو.

 

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

شوق یادگیری قرآن

سوفیا جانم
تو خیلی قرآن دوست داری از بعد از تعطیلات نوروز۰۳ بابا بخاطر حجم کارش زیاد بود نتونست تو رو ببره کلاس و دو جلسه غیب داری،امشب وقتی فهمیدی فردا هم نمیخواییم ببریمت خیلی گریه کردی و‌میگفتی من از کلاس و دوستام عقب میمونم معلمم میخواد ص درس بده،و تو خیلی ذوق و شوق داری برای یادگیری بخش دوم الفبا،قران رو خیلی خوب یاد گرفتی و شاگرد زرنگ کلاسی و پر جنب و جوش😅
الهی فدای پرنسس جویای علمم بگردم
الان ساعت یک شبه و قول گرفتی که فردا ببریمت و به همین امید خوابیدی
۲۰ فروردین

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

 

۲۹ فروردین۰۴
چند شبه کلا تو فکر اینی که کاشکی شاخ داشتی و خدا تو رو اسب کرده بود،امشبم به بابا میگفتی کی من میتونم بال داشته باشم و پرواز کنم برم تو آسمونها،همش تحت تاثیر فیلم پونی کوچولو میگی،استاد امینی گفتن نباید پونی ببینی چون تربیتی نیست و موضوعش جالب برای بچه ها نیست...
به فن دستشویی هم میگی اهنگ🤣🤣🤣🤣

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

 

سلام بر سوفیای نازم
بگم‌ برات سوووووفیا این روزا حسابی داری قران حفظ میکنی و ناس و فلق رو حفظ کردی و من شادترینم،تو دختر با هوش و پر استعداد منی و شکر خدا که در مسیر قرآن قرار گرفتی،امشب یعنی ۷ خرداد۱۴۰۳ موقع خواب میگفتی بابا من پیرا رو دوست ندارم،اما چون مامان و بابام رو خیلی دوست دارم و حتی از حنانه هم بیشتر،میخوام اگر پیر شدین دوستتون داشته باشم و شما موقع پیری برین دکتر تا پوستتونو صاف کنن و جوون بشین،تا با هم بمیریم😑😅 گاهی خیلی غصه میخوری که اگر با هم نمیریم چی میشه😅 الهی من فدای تو و احساسات نابت بشم عروسک صورتی من،الهی همیشه تنت سلامت باشه و عمر با عزت و شرافت به همراه موفقیت های روز افزون داشته باشی و در آستانه ی پیری سرشار از شور و شادی روزهاتو بگذرونی،نازدونه ی پر احساس باهوش 
خیلی دوستت دارم سوفیای نازم❤️🥰

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

وقتی تصمیم گرفتیم بچه دار شیم تو همیشه دعا میکردی و چشماتو میبستی و دستاتو قفل میکردی به هم و میگفتی خدایا به من یه آبجی بده،روزی که تستم مثبت شد و تو خوشحال ترین بودی،روز ها و ماه ها گذشت و تو هر روز انتظار میکشیدی که نی نی به دنیا بیاد،تا اینکه به ماه آخر که رسیدیم برای نی نی و تو لباس خریدیم،وسایلاشو جمع آماده میکردیم و هر شب با بابا راجع به بیمارستان و زایمان و روز های پیش رو صحبت میکردیم و تو هم گوش میکردی.

توی همین روزها بود که متوجه تغییر رفتارت شدم،هر روز به من وابسته تر میشدی و کلاس تکواندو که میرفتیم دیگه سر تمرین نمیرفتی و کنار من بودی و گاهی گریه میکردی که موقع تمیرین من نرم اتاق مادران و بیام سالن که تو هم منو ببینی،گاهی هم گریه میکردی و میگفتی مامان من نمیخوام حتی یک شب هم بدون تو بخوابم و فهمیدم تمام دغدغه ها و نگرانی هات بخاطر همون یک شبیه که میخوای بدون من باشی، و من خیلی باهات صحبت میکردم و بغلت میکردم و آروم میشدی و خودم از درون ناراحت بودم و نگرانت میشدم خلاصه،هر روز لباس های نی نی رو می آوردی و بازی میکردی...
تا این که روز زایمان رسید و عزیز جون اومد پیشمون،دهم آبان صبح زود بیدار شدیم و همگی رفتیم بیمارستان،بابا هم برات تو کوله پشتیش خوارکی و دفتر نقاشی اورد و رفتین نماز خونه ی بیمارستان و اونجا موندی و من رفتم اتاق تا آماده شم برای زایمان،وقتی لباس پوشیدم و اماده عمل بودم گفتن همراه بیاد برای بدرقه و من روی ولیچر بودم وقتی منو دیدی نزدیکم نشدی و گفتی کو نی نی😅گفتی عمل کردی؟؟؟
من رفتم و نی نی به دنیا اومد و تو با کلی ذوق اومدی و نی نی رو دیدی،و چقدر شبیه تو بود و اینو همه تایید میکردن،تو شب رو پیش بابا بودی و شکر خدا آروم بودی،موقع مرخص شدن گفتن که نی نی زردی داره و باید بستری شه و این بود که من و نی نی شش روز بیمارستان بستری بودیم و تو هم خانم و صبور بودی و اون مدت رو مدارا کردی و‌کنار بابا میخوابیدی شکر خدا،هر روز میومدین بیمارستان و میگفتی من برای آبجیم دعا کردم که زود زردیش خوب بشه و من هزاران بار فدات میشدم کم بود...
نی نی مرخص شد و اومدیم خونه روز های اول تو خیلی عصبی بودی و اغلب داد میزدی و بهونه میگرفتی و روزهای ناآرومی رو گذرونیدم تا اینکه بعد از ده بیست روز با شرایط کنار اومدی و بهتر شدی و خیلی مهربون بودی با نی نی سبد لباستو بهش دادی کمد لباستو بهش دادی و کلی کارهای خوب دیگه و این حس خوبی بود برای هممون و خداوند رو شاکرم.
البته‌ ما اول تمام محبت ها رو نثار تو میکنیم و بعد نی نی..
بابا رفت برات وسایل تکواندو خرید و گفت این از طرف نی نی هست به تو و تو خندیدی و گفتی الکی نگو نی نی نخریده و تو خریدی🤣و اینو تلفنی به خاله نسرین میگفتی،و بازم تو باهوس تر بودی و گول نخوردی...
هر روز کنار نی نی میشینی و میگی تو عِشگ منی جووون منی نفس منی😍 و من هرچی قربونت برم کمه...
روزها گذشت و شد بیست دو روز و عزیز جون رفت و‌مادر جون و سارا اومدن خونمون و روزهای سختی بود مخصوصا برای تو چون مادرجون خیلی باهات کَل کَل و لجبازی میکرد و تو عصبی شده بودی و دنباله رو مهمونا عروس های عمه ی بابات هم اومدن و حسابی خونه شلوغ بود و تو هم شیطون تر شده بودی و ساعت خواب و غذا و همه‌ چیت به هم ریخته بود و من آشفته ترین بودم برای تو..
الحمدالله الان که دو ماه گذشته و همه چی به روال عادی برگشته و تو بهترین شدی جان مامان

  • آنشرلی ...
  • ۰
  • ۰

افتادن دندون

چند روزی بود که‌ دندون جلو از پایین لق شده بود،بردیمت دکتر،و گفتن که بله دندونای که باید تو شش هفت سالگی بیوفته،برای شما تو پنج سالگی میوفته و این خیلی زود بود،و تو هم خوشحال ترین بودی،به هوای اینکه شب فرشته ی دندون میاد و‌ دندونتو میبره و بهت سکه ی شکلاتی میده،منم چند تا سکه شکلاتی خریدم تا اگر افتاد تو خونه داشته باشم،و تو هر روز به گفته ی حنانه دختر عمه خیار میخوردی تا بیوفته،تااااا امروز ۲۷ شهریور ۱۴۰۲ ساعت ۱۷ با خوشحالی اومدی و گفتی ماماااااان دندونم افتااااااد،و من اولش ناراحت شدم‌ گفتم آخر کندیش تا بله یه سیب سبز سفت تو دستته و با زور همون‌ کندیش😀 بعدش بهت تبریک‌ گفتم،و خوشحال بودی که فرشته قراره بیاد،شب دندونتو گذاشتی تو پلاستیک گذاشتی زیر سرت،وقتی خواب رفتی سکه برات گذاشتم زیر بالشتت،شب ساعت دو بیدار شدی و با عجله و هیجان زیر بالشتو گشتی و سکه رو پیدا کردی و شادی میکردی و در آخر همون موقع خوردیش🤣 وای خیلی باحال بودی بخدا...

فدات بشم دخترم

  • آنشرلی ...