دفتر خاطرات

شرح حال من

دفتر خاطرات

شرح حال من

عاشقانه هایم برای دخترم سوفیا

  • ۰
  • ۰

شب پر ماجرا

شنبه4/8/98
ساعت 9 شب بود من و بابا زیر تشک تخت در حال جستجوی پلاستیک بودیم و تو هم مشغول بازی وقتی خواستیم تشک رو بزاریم سر جاش بابا گفت دست سوفیا نگیره منم به خیال اینکه تو در حال بازی هستی با خیال راحت گفتم نه!واااای یه لحظه دیدم تو نق میزنی گریه نکردی فقط در حد نق خیلی ترسیدم و سریع بابا تشک رو بلند کرد و دستت رو بیرون اورد،فقط خدا میدونه اون لحظه چه بهم گذشت از شدت ترس بدنم میلرزید باز شکر خدا به خیر گذشت،خلاصه بابا تو رو برد تو اتاق که ارومت کنه یه دفعه نرده بوم میوفته رو شوفاژ بعدش رو توووو!!!!! با صدای داد بابا سریع خودمو رسوندم تو اتاق دیدم رنگ به صورت بابات نیست و از شدت ترس فقط میلرزید و داد میزد نرده بوم رو بردار،منم قلبم انگار مال خودم نبود و تند تند میزد و میلرزیدم،اومدیم کمی آروم شدیم که باز بابا تو رو برد نزدیک اتاق که آرومت کنه موقع رفتن سرت خورد به دیوار😨 این بار واقعی گریه کردی😢،و جیغ میزدی باز ترس و دلهره😑،نمیدونم چی شده بود امشب همش اینجوری میشد،دو تمن صدقه دادم باباتم مشکل گشا گفت میخواد بده برای سلامتیت،خلاصه امشبم با کلی دردسر و دلهره گذشت ، و تو ساعت10:30 شب خوابیدی ساعت2:30 نصف شب بیدار شدی و تا خوابیدی خیلی طول کشید نمیدونم کی بود دیگه خوابت برده بود،شب سختی بود امشب،از خدا ممنونم که به خیر و خوشی گذشت
خدایا شکرت

  • ۹۸/۰۸/۰۶
  • آنشرلی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی